شهردار
آن شب کار شستن ظرف‌ها به عهده‌ی حاجی بود. هر چند شب یک‌بار نوبتش می‌شد. یکسره این طرف و آن طرف می‌دوید، شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص‌شان......
Monday, February 4, 2019
لبخند به یاد ماندنی
اسد نرم خندید و گفت:« راست می­گه بچه­ ها! باید بودین و می ­دیدین. وقتی عبود گوش­ هاش رو گرفت و از جا بلندش کرد، پاهاش تو هوا تاب می­ خورد». لبخند...
Monday, February 4, 2019
آخرین گلوله
هنوز نگاهم به رضا و حسین که جواد را با خود می ­برند خیره مانده بود که ناگهان گلوله ­ای درست روی بدن پر زخم جواد جا خوش کرد. هاج و واج نگاهشان...
Monday, February 4, 2019
جزیره
بلم آهسته و آرام راهش را از میان آب های کف آلود باز کرد. از بین نی های سبز وسوخته گذشت و پیش رفت. ایستادم و دستم را سایبان چشم هایم کردم. همه...
Monday, February 4, 2019
صلوات، خیرات اموات راننده تاکسی
اتوبوس‌ها خیلی وقت پیش رفته بودند و من از اعزام جا مانده بودم. تا بروم ساک و لباس‌ها را از مسجد بردارم، خیلی طول کشید. چاره‌ای نداشتم، مگر اینکه...
Monday, February 4, 2019
محرم در اسارت
در اردوگاه بودیم، دشمن یکی از برادران آزاده را زیر فشار قرار داد که به امام خمینی توهین کند. آن دشمن کینه‌توز می‌گفت: «باید به رهبرت اهانت کنی...
Monday, February 4, 2019
قاتل
هل خوردم و محکم با صورت چسبیدم زمین. تراشه­ های چوب کف دستم را خراش داد. خون از بینی ­ام راه افتاد. گرمی آن را پشت لبم احساس کردم. سر بالا کردم....
Monday, February 4, 2019
حالا این علیرضا کی بود؟
«امشب شب جمعه است. شب دعا و نیایش. عزیزان خوبان، دل‌هاتونو روانه‌ی درگاه الهی کنید!» این‌ها را آقای قیصری می‌گفت که دعای کمیل را می‌خواند. تازه...
Monday, January 21, 2019
یادش بخیر، شهید محمد حسین علم الهدی!
قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می­خواند. آنقدر زیبا که همه را شیفته می­کرد. دلت می­خواست همه‌ی عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه‌ی...
Saturday, January 19, 2019
دو عدد بچه
فرمانده‌ی ارتشی‌ها از پشت بی‌سیم گفت: «حاجی، یه فرمانده زبده و نترس با یک بلدوزری کارکرده و شجاع می‌خوام.کار خیلی سخته، از او بَرو بچه‌های درست...
Sunday, January 13, 2019
رژه تاریخی
«شما بچه‌ها آبروی جهاد هستید! سعی کنید منظم باشید. کاری نکنید که همه را ناراضی کنید. اهواز دیگه جای شوخی و خنده و بی‌مزه‌بازی نیست. حالا هی...
Sunday, January 13, 2019
مثل بچه آدم باشید!
«آفرین، آفرین! من بهتر از شما بچه‌های نجف آبادی ندیده‌ام.» این را معاون مقر شهید طرح چی گفت. من بارها گفته‌ام که این بچه‌ها چه بچه‌های خوبی هستند.»...
Sunday, January 13, 2019
من چهل ساله اسب سوارم
عجب اسبی! به به چه اسب نازنینی! آخ جون کیف می‌ده برای سوار شدن. این را محمدرضا گفت و بعد دوید طرف اسب. اکبرکاراته گفت: هِی محمدرضا! اسب سواری...
Sunday, January 13, 2019
داستانی درباره جنگ تحمیلی
داستان زیبا به قلم شهید جانباز محسن صالحی حاجی آبادی:
Saturday, January 12, 2019