خاطرات یک گوسفند!
محمدرضا شهبازی متن زیر را با موضوع عید قربان و قربانی کردن نوشته است.
Monday, July 8, 2019
آب سردکن
فاطمه دانشور جلیل متن زیر را با موضوع وقف نگاشته است.
Monday, July 8, 2019
بخاری نفتی
سمیه عالمی داستان زیر را با موضوع وقف نگاشته است.
Sunday, July 7, 2019
بابا بال دارد
«بابا بال دارد» داستانی است با موضوع وقف که سمیه عالمی آن را نگاشته است.
Thursday, July 4, 2019
دست هایش رو به آسمان است
سمیه عالمی متن زیر را با موضوع وقف کردن مدارس نوشته است.
Monday, June 10, 2019
این حوض پر از ماهی قرمز است
سمیه علمی داستان «این حوض پر از ماهی قرمز است» را با موضوع وقف نوشته است.
Friday, May 31, 2019
آن قدرها هم مشکوک نیست
«آن قدرها هم مشکوک نیست» داستانی است با موضوع وقف و خدمت به سالمندان که سمیه عالمی آن را نوشته است.
Friday, May 31, 2019
من مسیحی هستم
سمیه عالمی داستان «من مسیحی هستم» را با موضوع وقف نوشته است.
Saturday, May 4, 2019
این سفره هنوز مهمان دارد
«این سفره هنوز مهمان دارد» داستانی است با موضوع وقف و درباره پسری است که خانواده دوستش را برای افطار دعوت می کند.
Tuesday, April 30, 2019
غریبه رو بیش­تر از خودی دوست دارن
« غریبه رو بیش­تر از خودی دوست دارن» در مورد یک فرد انقلابی است که به خاطر مبارزات انقلابی اش تبعید شده است.
Tuesday, April 30, 2019
بابا قرض دارد
«بابا قرض دارد» مقاله ای است با موضوع وقف که توسط فاطمه نفری نگاشته شده است و در آن نگرانی پسر نوجوانی را از قرض مند بودن پدرش به تصویر می کشد.
Monday, April 22, 2019
این یک کتاب نایاب است
«این یک کتاب نایاب است» عنوان داستانی است از سمیه عالی با موضوع وقف.
Monday, April 22, 2019
آن چند روزِ برفی
رضا کبریت کشید و گذاشت پای فتیله­ ی فانوس. دوروبرمان روشن شد. نفسم بالا آمد. خداخدا می­ کردم رضا و بقیه ­ی بچه ­ها صدای تیریک ­تیریک به هم خوردن...
Monday, April 15, 2019
خرمای شیرین...
رسول با چوب روی دیوار خط کشید و دوباره زیر لب خط ­ها را شمرد: - «شد 15روز. پس چرا نیامد؟ نکنه چاخان کردی؟» دیلو، دستش را روی سینه ­اش گذاشت...
Sunday, April 14, 2019
تخم‌مرغ ها پشت در بود
مامان در مرغ دانی را که باز کرد، همه چیز را فهمید. فکر نمی ­کردم به این زودی ­ها از ماجرا سر دربیاورد. خودم را دلداری می ­دادم که آخرش می ­فهمید....
Sunday, April 14, 2019
دو خط آب...
صدای میرزا بریده بریده می­ آمد بالا. عباس سرش را توی چاه کرد و طناب را بالا کشید. بعد دلو را خالی کرد روی زمین و گفت: «میرزا پیر شده، دیگه آدم...
Sunday, April 14, 2019
بن بست توتستان
علی مشغول خوردن بود، توت ­های شیرین بدجور به دهانش مزه کرده بود. یک دفعه در خانه رباب خانم باز شد. رضا سرش را به طرف در چرخاند. رباب خانم اخم­...
Friday, January 25, 2019
اشتباه بزرگ
تشهد نمازم که تمام شد سر به سجده گذاشتم و دعا کردم: «خدایا تو می­ دانی اگر در ارتش شاهنشاهی مشغول خدمتم به اجبار است و از روی ناچاری، تو می ­دانی...
Friday, January 25, 2019