خاطرات سبز (1)
آسمان جاي بالا وبلندي است،وسيع است، ابري که نباشد،آبي وقشنگ است.هرچند خدا همه جا هست،دست هاي دعامان را به سمت آسمان مي گيريم.دريا هم با همه عظمتش،رنگ...
Sunday, November 7, 2010
خاطرات سبز (2)
رسم شده بود توي شيراز،علما و پيش نمازهاي معروف مي آمدند تشييع شهدا و حتي تلقين مي خواندند برايشان. بعد از عمليات بيت المقدس وفتح خرمشهرهم، شهيد...
Sunday, November 7, 2010
خاطره اي از يک رزمنده
مادرم شناسنامه ام را ،چندسالي بعد ازتولدم گرفت.مامورثبت احوال هم، تاريخ تولد وتاريخ صدور شناسنامه ام را يکي نوشت.اين ماجرا روي همه اتفاق هاي...
Sunday, November 7, 2010
خاطرات شهيد برونسي به نقل ازديگران
هنوزعمليات،درست وحسابي شروع نشده بود که کارگره خورد. گردان ما زمين گير شد وحال وهواي بچه ها،حال وهواي ديگري. تا حالا اين طوري وضعي برام سابقه...
Saturday, November 6, 2010
وصيت نامه شهيد جهان آرا
تو را شکرکه شربت شهادت اين يگانه راه رسيدن به خودت را به من بنده فقير و حقير و گناهکارخود ارزاني داشتي تو را شکر که اين تنها نعمت خدا پسنده خودت...
Thursday, November 4, 2010
نماز در جبهه‌ها
ساختمان سپاه سوسنگرد، قبل از عمليات آزادسازي بستان، مقر گردان‌هاي اعزامي از كرمان شده بود يك روز در نمازخانه سپاه نمازجماعت مي‌خوانديم. به ركوع...
Wednesday, November 3, 2010
جنگ تحميلي دات کام
جنگ ايران و عراق درفضاي مجازي درمقايسه باديگر جنگ هاي مهم قرن بيستم جاي خيلي زيادي را به خود اختصاص نداده مساله جنگ چقدر براي يک جامعه اهميت...
Monday, November 1, 2010
سنگرخوب و قشنگي داشتيم ...
اگرلابه لاي ذهنتان را چنگي بيندازيد يادتان مي آيد که روزگاري نواها و موسيقي هايي بوده که جنگ را به ما گوشزد مي کرده زمان جنگ موسيقي سر وشکل امروزي...
Sunday, October 31, 2010
روشن‌تراز برف
سرما تا ريشه‌ى استخوان‌هايم نفوذ مي‌كرد. دست‌هايم يخ زده بود.نمي‌توانستم اسلحه را در دست بگيرم. برف مي‌باريد. تا چشم كار مي‌كرد همه جا سفيدپوش...
Thursday, October 28, 2010
گوني را بگذاراين طرف
علاقه زيادي به درس خواندن داشت. درسش خيلي خوب بود.چند روز قبل از امتحان، مرخصي مي‌گرفت و از جبهه مي‌آمد. يك صندلي مي‌گذاشت زير درخت نارنگي وسط...
Wednesday, October 27, 2010
شب هجران
ماه در کمرکش مشرق خودنمايي مي کرد و شاهد فرو رفتن آرام آرام خورشيد، در پشت کوه هاي سر به فلک کشيده ي مغرب بود، اما آسمان هنوز روشن بود و مملو...
Monday, October 25, 2010
گم شده در عرفات
شهيد آويني به جشن عروسي که مي رفت وقتي شيريني يا شکلات به ايشان تعارف مي کردند برمي داشت. شيريني و شکلات را نمي خورد و حتي به ميزبان مي گفت:...
Thursday, October 21, 2010
دا،روايت مبارزه ايمان با توپ و تانك و تفنگ
گاهي چيزهايي مد مي شود،بد يا خوب و دا ازآن چيزهاي خوبي است كه اين اواخر مُد شده است دانه تنها پرفروش ترين كتاب دفاع مقدس،بلكه پرفروش ترين كتاب...
Wednesday, October 20, 2010
ازكرخه تا ليلي:
تاحالا به اين فكركرده‌ايد چرا اكثر جوان‌هاي اين مملكت حاج كاظم را مي شناسند؟ قبول نداريد؟ در جمع رفيق‌هاي خودتان بگوييد عجب فيلمي بود «آژانس‌شيشه‌اي»...
Wednesday, October 20, 2010
خاطرات جانباز گلعلي بابايي
در يگان هاي پياده کوچکترين واحد نظامي و رزمي«دسته» است. دسته يک، يکي از دسته هاي گروهان يکم از گردان حمزه از لشگر 27 محمدرسول الله(ص) بود که...
Sunday, October 10, 2010
عکست انگار لحظه اي خنديد...
پدرت بي صدا صدايم زد، پدرم گفت:روسپيد شدي عکست انگار لحظه اي خنديد، بعد ناگاه ناپديد شدي هشت سالِ سپيد آمد و رفت، موي من رنگ...
Saturday, October 9, 2010
پدرنبود
عاقد دوباره گفت: وکيلم؟... پدر نبود اي کاش در جهان ره و رسم سفرنبود گفتند:رفته گل...نه گلي گم...دلش گرفت يعني که از اجازه بابا...
Saturday, October 9, 2010
از درد تا بي دردي
پيرزن به ضريح خيره شده بود و من با نگاهم ، قطره هايي را دنبال مي کردم که پشت سر هم مي آمدند و بعد توي عمق چروک هاي صورتش ناپديد مي شدند.... آن...
Saturday, October 9, 2010
پرواز کبوترها
نگاهت کردم. نگاهت پر از راز بود. پرسيدم: «سفر درازي بود؟» لبخندي زدي: «چه مي شه کرد.»گفتم:«اونجا چه خبربود؟»گفتي:«سرشار از زندگي.»گفتم:«بچه ها...
Saturday, October 9, 2010
براي پاکي ها دعا کنيد
چراغ گردسوز روي ميزکنار عکس بابا مي سوزد. پشت سر مامان مي ايستم، حواسش به من نيست. ساعت، بيست دقيقه به دوازده است. مامان با تمام خستگي روز، باز...
Saturday, October 9, 2010