شما هم مي گذاريد و مي رويد
آن شب هم، مثل شب هاي قبل، در خانه اش جلسه بود. جلسه طول کشيد. مي دانستم اگر اصرار کنم که براي شام به منزل خودمان بروم، قبول نمي کند، هميشه هرچه...
Sunday, September 28, 2014
اين ميز باقي نمي ماند
يک روز خدمت شهيد نامجو رسيدم و جمله ي زيبايي را که به زيبايي و با خط درشت آماده نموده بودم به ايشان تقديم کردم. متن جمله اين بود: « اين ميز باقي...
Sunday, September 28, 2014
دعا کن اسير دنيا نشوم
سال 59 بود و مدتي از آغاز جنگ و آتش افروزي دشمن مي گذشت. با من تماس گرفت و گفت: «به زودي مراسم عقد ما برپا مي شود. دوست دارم بيايي». گفتم: «با...
Saturday, September 27, 2014
اين چه سفره اي است؟
معمولاً در سپاه، سالي يک بار تا دو بار، لباس، پوتين و کلاه مي دادند. امّا « عليرضا » اغلب يک جفت پوتين کهنه مي پوشيد. لباس کارش آن قدر قديمي...
Saturday, September 27, 2014
وسايلمان را کادو مي برديم !
ياران صياد براي اولين بار بود که او را چنين خشمگين مي ديدند. تيمسار شيرازي فرياد زد که: « شما چطور توانستيد بدون اجازه ي من، دست به اين کار بزنيد؟...
Saturday, September 27, 2014
نمي توانم لباس نو بپوشم
سال جديد از راه رسيده بود و همه لباس هاي نو مي پوشيدند. فضاي خانه ي ما هم عطر و بوي عيد را گرفته بود: «طيبه! مامان! ببين خوشگل شدم. رضا! مامان!...
Saturday, September 27, 2014
قاف قناعت
تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود، در حاليکه يک پايش تير خورده بود. قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم. با جراحت او، برايمان خيلي سخت بود، زيرا...
Saturday, September 27, 2014
ساده و بي تکلّف
شهيد کلاهدوز، قائم مقام سپاه بود، ولي نزديک ترين کسانش از مسؤوليتش اطلاع نداشتند، روزي مادرش که براي ديدنش از قوچان به تهران آمده بود، هنگام...
Saturday, September 27, 2014
پشت بام بهتر است
همان موقعها يک روز از طرف سپاه به خانه مان زنگ زدند. گفتند يک زمين به نام عباس درآمده و بيايد بگيرد. گفتيم اختيار با ما نيست با خودش تماس بگيريد....
Saturday, September 27, 2014
خشت هاي بلورين
بعد از شهادت وي، فرماندهان دوره ي عالي ايشان در تهران، نقل مي کردند: « گرم کن وي که در تهران به جا مانده بود، وصله داشت ». اين در حالي بود که...
Saturday, September 27, 2014
ساده پوشي و گمنامي
يکي از کارهاي عجيب جهادگر شهيد « سيد محمدصادق دشتي »‌ اين بود که در آن گرماي کشنده و طاقت فرساي خوزستان، در استفاده از کولر خودداري مي کرد. مي...
Saturday, September 27, 2014
به اين خانه نقل مکان کن
شهيد حسين خزاري در لباس پوشيدن چنان ساده بود که از هر لباس خود مدت زيادي استفاده مي کرد؛ به حدي که کهنه مي شد. وقتي به ايشان اصرار مي کردند که...
Saturday, September 27, 2014
روح با صفا
از صبح تا شب درگير کارهاي مختلف و گردان و عمليات بود. شب که مي شد براي رفع خستگي بچه ها و ايجاد تنوع، مهماني بزرگي ترتيب مي داد. آتش درست مي...
Saturday, September 13, 2014
خدمت براي اسلام
هر وقت به محفلمان مي آمد، شور و شوق عجيبي در چهره ي بچه ها موج مي زد. با اين که فرمانده بود، اما در مواقع کمبود مهمات، با پاي پياده به خط دوم...
Saturday, September 13, 2014
او را خشمگين و عصباني نديدم
يک روز که شهيد و مجروح زياد داشتيم، رفتيم پيش سرگرد اقارب پرست که بعداً شهيد و سر لشکر شد. گفتم: - شما خجالت نمي کشيد؟ حيا نمي کنيد؟
Saturday, September 13, 2014
نيک نام
حاج قاسم از افراد پاک و مظلوم خطه ي سيستان بود که همه ي افراد او را به نيک نامي مي شناسند. در دوران انقلاب، در راهپيمايي ها حضور با شکوهي داشت....
Saturday, September 13, 2014
آن موقع گيلاس مي خورم
شهيد ناصر خودسياني رزمنده اي که دنيايي ازخوبي ها بود. شهامت، ايمان و صداقت در اعمال او موج مي زد. ناصر، برادر دو قلويي به نام مسعود داشت که او...
Saturday, September 13, 2014
نمي شد تشخيص داد فرمانده کيست
شير علي هيچ وقت از کارهايي که در جبهه انجام مي داد، تعريفي نمي کرد. به علت تواضع بيش از حدّ خود، خيلي کم حرف بود. فقط مي توانستي با سؤال هاي...
Saturday, September 13, 2014
شيميايي شدنش را پنهان مي کرد
در حال سحري خوردن بوديم که زنگ درب به صدا در آمد. مادر حسينعلي به طرف درب حياط دويد و آن را باز کرد. صداي او را شنيدم که مي گفت: « پسرم! اين...
Saturday, September 13, 2014
پرهيز از عصبانيت
در مراسم ختم شهيد که در خانه ي پدرم بود، ديدم که رفتگر محل در مراسم هفتم حاجي شرکت کرد. به شدّت گريه و زاري مي کرد. عجب بي قراري مي کرد. گريه...
Saturday, September 13, 2014