
روزی شخصی گوساله چند روزهای را به چرا برد. گوساله به محض اینکه افسارش رها شد، شروع کرد به دویدن. آن شخص به هر مکافاتی بود، گوساله را گرفت و به طویله برگرداند؛ اما وقتی وارد طویله شد، چوبی برداشت و به جان گاو افتاد. مادر آن فرد سر رسید و گفت: «پسر خجالت بکش، گوساله بدقلقی کرده، تو گاو را می زنی؟» آن شخص گفت: «اگر این مادر بچه اش را درست تربیت کرده بود، امروز بچه اش از صبح تا به حال مرا توی صحرا دنبال خودش نمی دواند!»