

فيلمنامه كامل «دربروژ
مارتين مكدانا
موسيقي:
كارتر برول
مدير فيلم برداري
ايگيل برايلد
تدوين:
جان گرگوري
بازيگران:
كالين فارل (ري)، برندان گليسن (كن)، رالف فاينس (هري واترز)،كلمنس پوسي(كلويي)،تكلا روتن(ماري)، اريك گودون (يوري)،ژرمي رنيه (اريك)
محصول 2008 بريتانيا و آمريكا
107 دقيقه
جوايز و نامزديها:
- نامزد اسكار بهترين فيلمنامه غير اقتباسي
- برنده جايزه گلدن گلوب بهترين بازيگر مرد در يك فيلم كمدي يا موزيكال (كالين فارل)
- برنده جايزه بفتا بهترين فيلمنامه غير اقتباسي
- برنده جايزه بهترين فيلمنامه از جوايز فيلم مستقل بريتانيا
- برنده جايزه بهترين فيلمنامه سينمايي از جوايز ادگارآلن پو
خارجي- خيابان بروژ- شب
ري (صداي روي تصوير): بعد از اينكه كشتمشون، اسلحه رو انداختم تو «تمز» دست هام رو تو يه «برگر كينگ» شستم و رفتم خونه و منتظر دستورهاي بعدي موندم. يه كم بعد دستورات رسيد- «گورتون رو از لندن گم كنين،عوضي هاي ابله. برين بروژ». من حتي نمي دونستم بروژ كدوم گوريه.
تصوير سياه مي شود.
ري (صداي روي تصوير): تو بلژيكه.
عنوان بندي آغازين
خارجي- تصوير سياه- روز
ري: بروژ يه مستراحه.
كن: بروژ يه مستراح نيست
ري: بروژ يه مستراحه
كن: ري ،ما تازه از اين قطار كوفتي پياده شديم. تا وقتي اين شهر لعنتي رو نديديم چطوري مي تونيم دربارهش قضاوت كنيم؟
ري: مي دونم كه قراره يه مستراح باشه.
خارجي- خيابانهاي بروژ- روز
داخلي- تالار ورودي هتل- روز
كن: فكر كنم دو تا اتاق به اسم كرانام و بليكلي رزرو كردين.
ماري: بله، نه.ما يه اتاق رزرو كرديم. يه اتاق دو تخته.
كن: اوه.
ماري: براي دو هفته رزرو شده.
ري: دو هفته؟!
كن: اتاق ديگه اي ندارين؟
ماري: نه، متاسفم، همه اتاقها رزرو شده. كريسمسه و همه جا همين طوره.
كن: باشه.
داخلي- اتاق هتل- روز
كن: خيلي قشنگه.
ري: شوخي نمي كنم. ما نمي تونيم اينجا بمونيم.
كن: ما بايد اينجا بمونيم تا بهمون زنگ بزنن.
ري: خب، اگه تا دو هفته زنگ نزد، چي؟
كن: اون وقت دو هفته همين جا مي مونيم.
ري: دو هفته؟ تو بروژ كوفتي؟ اونم اتاقي مثل اين؟ با تو؟ حرفشم نزن.
كن: ري، واقعاً دوست ندارم اين رو بگم.
ري: چي رو واقعاً دوست نداري بگي؟
كن: خب، مي دوني؟
انگار كه زندگي كاملاً از چهره ري خارج شده باشد؛ چشمانش اشك آلود و حالش خراب مي شود. غم تمام وجودش را فرا مي گيرد.
ري: دوباره من رو يادش انداختي.
ري وارد دستشويي مي شود و در را مي بندد.
داخلي- دستشويي هتل- روز
خارجي- آبراهها- روز
ري: فكر مي كني خوبه؟
كن: چي رو فكر مي كنم خوبه؟
ري: مي دوني اين كه با قايق اين ور و اون ور بريم و اطرافمون رو نگاه كنيم؟
كن: آره، خوبه بهش مي گن تماشاي جاهاي ديدني.
كن بيشتر به اطراف نگاه مي كند.
كن: اوه، اون رو نگاه كن.
ري جواب نمي دهد.
كن: اينجا قبلاً يه بيمارستان بوده از سالهاي 1100.
ري با بي تفاوتي به او نگاه مي كند.
كن: بروژ ظاهراً تو كل بلژيك تنها شهر قرون وسطاييه كه خيلي خوب مونده
ري با بي تفاوتي به او نگاه مي كند
خارجي- ميدان بازار- روز
كن به برج 300 فوتي نگاه مي كند كه يكي از مكانهاي شهر معروف شهر است.
كن: مياي بريم بالا؟
ري: مگه چيزي اون بالاست؟
كن: منظره
ري: منظره كجا؟ منظره اين پايين؟ خب از همين جا كه مي تونم ببينم.
كن: ري،تو تقريباً بدترين توريست تو كل دنيايي.
ري: كن،من تو دوبلين بزرگ شدم. من عاشق دوبلينم.اگه تو يه مزرعه بزرگ شده بودم و عقب مونده بودم، شايد تحت تاثير بروژ قرار مي گرفتم، اما موقعيت من اينطوري نبوده پس بروژ هم رو من تأثير نمي ذاره.
كن نگاهي به او مي كند و بي آنكه چيزي بگويد به طرف ورودي برج مي رود.
داخلي- برج- باجه فروش بليت- روز
بليت فروش يك مرد جوان عبوس است.
كن: مي خوام پول خردهام رو رد كنم بره.3، 50 /3، 4، 10 /4، 20 /4، 30 /4، 40 /4، 50 /4، 60 /4، 70 /4، 80 /4، 90 /4 يورو قبول مي كني؟
بليت فروش: ورودي پنج يوروئه.
كن: بي خيال،مرد. همهش ده سنت كمه.
بليت فروش: ورودي پنج يوروئه.
كن نگاهي به فروشنده مي كند و بعد تمام پول خردهايش را برمي دارد و يك اسكناس پنجاه يورويي به او مي دهد.
كن: ازكارت راضي هستي؟
بليت فروش: خيلي زياد.
كن به طرف راه پله مي رود.
داخلي- برج- روز
كن (به آرامي): از اينجا خوشم مياد.
او از بالا ري را مي بيند كن براي تفريح انگشتانش را به شكل اسلحه در مي آورد و با اسلحه خيالي خود به او شليك مي كند.
خارجي- ميدان بازار- روز
مرد چاق: بالاي برج رفتي؟
ري: آره، آره. آشغاله.
مرد چاق: آره؟ كتاب راهنما مي گه از اون جاهاس كه حتماً بايد ديد.
ري: خب، شماها كه قرارنيست برين اون بالا
مرد چاق: ببخشين، چرا؟
ري: منظورم راه پله هاست. شوخي نمي كنم.
مرد چاق: دقيقاً چي مي خواي بگي؟
ري: دقيقاً چي مي خوام بگم؟ شماها يه گروه فيل لعنتي هستين!
مرد چاق سعي مي كند ري را بزند اما ري جا خالي مي دهد و فرار مي كند.
مرد چاق مي کوشد او را بگيرد اما ري به راحتي از دستش مي گريزد.
ري: بي خيال شو، خيكي...
مرد چاق از نفس مي افتد دو زن، مرد از نفس افتاده را از محل دور مي كنند.
هم زمان كن بي خبراز همه چيز از برج خارج مي شود
زن: ميدوني، تو بي تربيت ترين آدم هستي! بي تربيت ترين!
كن: قضيه چيه؟
ري خود را بي گناه نشان مي دهد. آمريكاييها وارد برج مي شوند.
كن: اونها نبايد برن اون بالا.(رو به آمريكايي ها) هي،اون تو راه خيلي بايريكه.
زن: برو گم شو، عوضي.
كن مات و مبهوت مي شود. دهانش باز است. ري بار ديگر شانه بالا مي اندازد.
ري: آمريكاييان ديگه، مگه نه؟
داخلي- بار ايرلنديها- روز
خب، اين جوري بيشتر دوست دارم. تعطيلات درست و حسابي. يه نوشيدني خاص براي رفيق خاص خودم و يه نوشيدني معمولي براي خودم، چون من آدم نرمالي هستم. آه! زندگي يعني اين!
كن: قرار نيست اينجا همهش بريم دستشويي. قراره بي سر و صدا جاهاي ديدني رو تماشا كنيم، همون طور كه خودش ميگه و منتظر تماسش بمونيم تا بهمون بگه حركت بعدي چيه.
ري: رأي من در مورد اينكه چي كاربكنيم، اينه؛ يه روز نهايت دو روز ديگه صبر مي كنيم. بعد دوباره روزنامه ها رو چك مي كنيم. اگه چيزي توشون نباشه بهش زنگ مي زنيم و مي گيم:«هري،ممنون از سفر به بروژ. برمي گرديم لندن و تو يه كشور درست و حسابي قايم مي شيم. جايي كه همه چيز فقط شكلاتهاي كوفتي نيست!»
كن: رأي من اينه كه ما بي سرو صدا جاهاي ديدني رو تماشا كنيم، همون طوركه خودش مي گه و منتظر تماسش بمونيم تا بهمون بگه حركت بعدي چيه.
ري جوابي نمي دهد. كن سرش را جلو مي آورد.
كن: تو حتي نمي دوني ما اينجا اومديم قايم بشيم.
ري: منظورت چيه؟
كن: تو حتي نمي دوني ما اينجا نيومديم كاري انجام بديم.
ري: چي؟ كار؟
كن: آره
ري: اينجا تو بروژ؟
كن: آره
ري: اينجا تو بروژ؟ كار؟
كن: آره
ري: چرا؟ دقيقاً چي مي گه؟
كن: اون عملاً هيچي نگفت.
ري: پس چرا فكر مي كني قضيه اين طوريه؟
كن: من به هيچي فكر نمي كنم، اما يه جورهايي خيلي پيچيده اس، اين طور نيست؟ «اون رو ببر قايمش كن»، «كجا قايمش كنم؟»، «ببرش بروژ كوفتي قايمش كن» (مكث) تو مي توني تو «كرايدون» قايم شي.
ري (فكر مي كند): هوم يا «كاونتري». هوم يه جورهايي خيلي پيچيده اس.
هوم،اما ما اسلحه نداريم.
كن: هري مي تونه همه جا اسلحه ببرد.
داخلي- اتاق هتل- شب
ري: امشب زنگ نمي زنه.
كن به خواندن ادامه مي دهد.
ري (مكث مي كند): اون امشب زنگ نمي زنه. بريم بيرون.
كن: كجا بريم؟
ري: بار
كن: نه
ري(پس از كمي مكث): بيا بريم يه نگاهي به اون ساختمونهاي قرون وسطايي قديمي بندازيم،براي اينكه شرط مي بندم تو شب قشنگترن،همهشون رو چراغوني كردن.
كن نگاهي مي كند و كتاب را زمين مي اندازد.
ري: آره!
خارجي- موزه گروتهوس/ اطراف- شب
ري: همهشون اسمهاي بامزه دارن. نه؟
كن: آره،به زبون فلاندري. اينجا نوشته: «بلژيكيها دوبار به پادشاهان فراري انگلستان پناه دادند و اجازه ندادند به قتل برسند. 1471و 1651»
ري: هميشه از تاريخ بدم مي اومد. تو اينطور نبودي؟ يه مشت مزخرف كه قبلاً اتفاق افتاده. اونجا چي كار مي كنن؟ دارن فيلم برداري مي كنن (هيجان زده مي شود) از كوتوله ها فيلم مي گيرن!
ري با هيجان به طرف گروه فيلمبرداري مي دود.
كن: ري!
خارجي- صحنه فيلمبرداري- شب
كارگردان (خارج از تصوير): پس تو اين صحنه تو بايد مثل يه موش كوچولو و ريزه ميزه راه بري خب؟ باشه؟ عاليه.
بازيگر كوتوله آشكارا از وضعيت ناراضي است.
كن: ري، بيا بريم.
ري: چي چي رو بريم؟ اونها دارن از كوتوله ها فيلم مي گيرن.
ري دختري زيبا را سر صحنه مي بيند.
ري: اوه، خداي من! چقدر خوشگله! دختره رو نگاه كن!
دختر لبخند مي زند.
كن: ري، ما بايد همين الان بريم.
ري: ولم كن! بهترين قسمت بروژ همينه. تو برو با همون ساختمون هات!
خارجي- صحنه فيلم برداري/ بخش تدارك غذا- شب
ري: سلام
دختر فقط به او نگاه مي كند.
ري: انگليسي بلدي؟
كلويي (مي خندد): نه.
ري: آن. آره صحبت مي كني. همه بلدن. چرا از كوتوله ها فيلم مي گيرين؟
كلويي لبخند مي زند ري كاملاً هيجان زده است.
كلويي: يه فيلم هلنديه. سكانسي درباره يه رويا. يه جور تقليد از فيلم حالا نگاه نكن. نيكلاس روگ. البته تقليد كه نه، اما...«تقدير» حرف بزرگيه... يه جور«اداي احترام»
ري شگفت زده شده، اما دختر خيلي بامزه اش و براي همين ري اهميتي نمي دهد.
ري: اوه!خيلي خوب انگليسي حرف مي زني.
ري مي داند كه دختر را از دست داده است او تمام فكرش را به كار مي اندازد و بالاخره چيزي سر هم مي كند.
ري:خيلي از كوتوله ها دوست دارن خودشون رو بكشن. تعدادشون بي تناسبه. هرو ويلچيز تو سريال جزيره فانتزي يا يكي ديگه تو فيلم راهزنان زمان. فكر كنم اونها از اين كه واقعاً كوچكن خيلي غصه مي خورن. آدمها بهشون نگاه مي كنن و مي خندن. روشون اسم مي ذارن. يه كوتوله معروف ديگه هم هست كه اسمش يادم رفته. نه اوني كه نقش D2-R2 رو بازي كرد. اون هنوز فعاله. (مكث مي كند) اميدوارم كوتوله شما خودش رو نكشه، و گرنه گند زده مي شه به سكانس روياتون.
كلويي: خوشش نمياد بهش بگن كوتوله. «كوچك» رو ترجيح مي ده.
ري: خب، منظور من دقيقاً همينه! آدمها تو رو كوتوله صدا مي كنن، اما خودت مي خواي «كوچك» صدات كنن. معلومه كه بخواي سرت رو منفجر كني!
كلويي بلخند مي زند.
ري: من ري هستم اسم تو چيه؟
كلويي: كلويي.
آنها دست مي دهند.
كلويي: چطوري از نيروهاي حفاظت گذشتي؟
ري: رد شدن از نيروهاي حفاظت يه بخشي از كار منه.
كلويي: تو از مغازه ها جنس بلند مي كني؟
ري: نه، كارم اين نيست. هر چند شوخي خوبي بود. (مكث مي كند) نه. فردا شب موقع شام بهت مي گم كارم چيه.
كلويي خندهاش مي گيرد او برمي گردد و در همان حال كه مي رود يك كارت را از پشت به زمين مي اندازد. ري كارت را برمي دارد. روي كارت نام «كلويي ويلت» و يك شماره موبايل نوشته شده است. ري او را نگاه مي كند و منتظر است رويش را برگرداند،اما كلويي اين كار را نمي كند.
ري: چه با حال!
ري در همان حال كه از صحنه فيلمبرداري خارج مي شود براي كوتوله دست تكان مي دهد. كوتوله به او لبخند مي زند.
داخلي- تالار ورودي هتل- شب
ماري: آقاي بليكلي؟
كن (هول شده است): بله، نه، آقاي كرانام، نه. بله آقاي بليكلي. بله.
ماري: يه پيغام براتون رسيده.
ماري با عصبانيت پاكت را به كن مي دهد و به سرعت مي رود. كن كمي از رفتار او گيج شده است. او پاكت را باز مي كند و پيام تايپ شده هري را مي بيند.
كن: آه!
داخلي- اتاق هتل- شب
هري (صداي روي تصوير): شماره يك، چرا وقتي بهت گفتم اونجا باشي، اونجا نبودي؟ شماره دو، چرا تلفنهاي اين هتل لعنتي پيام گير نداره كه مجبور نباشم براي متصدي پذيرش لعنتي پيام بذارم؟ شماره سه، بهتره فردا شب كه دوباره بهت زنگ مي زنم،اونجا باشي، و گرنه كاري مي كنم كه مرغهاي آسمون به حالت گريه كنن. اين رو جدي مي گم. هري.
پايين پيام هري يك متن دست نويس را مي بينيم به اين شرح كه «من متصدي پذيرش نيستم. من و همسرم پاتريس صاحب اين هتل هستيم» امضا «ماري» كن آهي مي كشد.
داخلي- اتاق هتل- شب- چند ساعت بعد
كن: اون چراغ كوفتي رو خاموش مي كني؟
ري چراغ را خاموش مي كند.
ري: ببخشين، كن.
كن: اين قدر سرو صدا نكن.
ري: مثل اينكه يه نفر خيلي بداخلاقه.
كن روي تخت مي نشيند و كفشهايش را درمي آورد او كفشها را به زمين پرت مي كند.
ري (به آرامي): اصلاً نمي توني حدس بزني.
كن: مي شه لطفاً خفه شي و بگيري بخوابي؟
ري: اوه، ببخشين. بايد لنزهام رو در بيارم.
ري به طرف دستشويي مي رود و چراغ را روشن مي كند. او آنقدر سرو صدا مي كند كه كن كاملاً از خواب بيدار مي شود. او رويش را برمي گرداند. ري در همان حال كه عينك به چشم دارد و مسواك مي زند بازمي گردد.كن فقط به سقف نگاه مي كند.
ري: اصلاً نمي توني حدس بزني، كن. (مكث) كن،اصلاً نمي توني حدس بزني.
كن: چي رو؟
ري: فردا شب قرار دارم.
كن: خيلي خوشحال شدم.
ري: با يه دختر.
كن: مي شه لطفاً چراغ رو خاموش كني؟
ري: فقط يه روزه اومديم بروژ و اون وقت با يه دختر كه تو كار سينماست قرار گذاشتم. سينماي بلژيك. دارن يه فيلم درباره يك كوتوله مي سازن.
داخلي- رستوران هتل- روز
ماري از راه مي رسد
كن: اوم، خانم؟ بابت پيغام ديشب متأسفم. مردي كه اين پيغام رو گذاشته يه كم... خب، اون يه كم...
ماري: عوضيه؟
كن (لبخند مي زند): بله. اون يه كم عوضيه.
ماري لبخند مي زند و مي رود. ري از راه مي رسد و مي نشيند.
كن: هري ديشب زنگ زد. ما نبوديم.
كن پيغام را به ري مي دهد و او شروع به خواندن مي كند.
ري (در همان حال كه پيام را مي خواند): خداي من،چقدر قسم مي خوره، مگه نه؟
كن: ما امشب مي مونيم. هر جور كه هست.
ري: هوم.فقط...هوم.
كن: فقط «هوم» چي؟
ري: فقط اينكه تنها يكي از ما لازمه بمونه، واقعاً.
كن: آها. و اون يه نفر كدوم يك از ماست. ري؟ فكر مي كردم كه از بروژ خوشت نمياد.
ري: از بروژ خوشم نمياد. يه مستراحه. اما قبلاً گفتم كه با يه خانم بلژيكي قرار گذاشتم كه تو سينماي بلژيك كار مي كنه كه اين رو هم قبلاً گفتم.
كن: فقط خودت رو تو دردسر ننداز. ما آسه مي ريم آسه ميايم. و امروز صبح و امروز عصر ما هر كاري رو انجام مي ديم كه من مي گم. فهميدي؟
ري: حتماً و البته حدس مي زنم شامل فرهنگ باشه.
كن: اوه. ما بايد بين فرهنگ و تفريح يه توازن برقرار كنيم.
ري: يه جورهايي مطمئنم، كن، كفه ترازو به طرف فرهنگ سنگيني مي كنه. درست مثل اينكه يه دختر عوضي سياه پوست، گنده، چاق و عقب مونده يه طرف الاكلنگ باشه و طرف ديگهش يه... كوتوله.
داخلي- بازيليكا (نوعي كليسا)ي خون مقدس- روز
كن: ما با هم قرار گذاشتيم يا نه كه اگه من بهت اجازه بدم بري سر قرارت، ما امروز همون كارهايي رو بكنيم كه من مي خوام؟
ري: ما الان داريم همون كارهايي رو مي كنيم كه تو مي خواستي امروز انجام بدي.
كن: و اين كه ما اين كارها رو انجام بديم. بدون اينكه تو مثل يه بچه پنج ساله كه همه شيرينيهاش ريخته زمين،عنق نباشي؟
ري: من همچنين قراري نذاشتم. (مكث) من ديگه غصه نمي خورم، من ديگه غصه نمي خورم!
كن: اون بالا، محراب بالايي، يه شيشه هست كه يه شواليه فلاندري، زمان جنگهاي صليبي با خودش از سرزمين مقدس آورد. و اون شيشه. مي دوني مي گن چي توشه؟
ري: نه، مي گن چند قطره از خون عيسي مسيح توشه.
ري: آره؟
كن: آره. اسم اين كليسا از همين جا اومده، بازيليكاي خون مقدس.
ري: آره. آره.
كن: و اين خون. خب؟ مي گن در تمام اين سالها در مقاطع مختلف دوباره روان شده. خون خشك شده دوباره روان شده. مواقعي كه استرس خيلي زياد بوده.
ري: آره؟
كن: آره. و من مي خوام برم تو صف وايسم و بهش دست بزنم و تو هم بايد همين كار رو بكني.
ري: آره؟
كن: آره. مياي؟
ري: مجبورم اين كار رو بكنم؟
كن: مجبوري؟ معلومه كه مجبور نيستي. اين خون عيساست، نيست؟ معلومه كه مجبور نيستي! معلومه كه مجبور نيستي!
كن با عصبانيت از ري جدا مي شود. ري برمي گردد و از كليسا بيرون مي رود.
خارجي- بازيليكاي خون مقدس- روز
ري (به آرامي ):اشغال عوضي کوچولو.
ري سرش را به طرف سگ بر مي گرداند ،سگ هم همين طور،و براي لحظه اي به هم نگاه مي کنند.ري دوباره به رو به رو و گذرگاه عابران خيره مي شود.او در ميان جمعيت خانواده اي شامل يک پسر و دختر کوچک را مي بيند که هر يک عروسکي به دست دارند و خوشحال هستند .ري با ديدن بچه ها به ياد گذشته مي افتد.
بازگشت به گذشته
ري (صداي روي تصوير): آدم كشي، پدر.
كشيش(صداي روي تصوير): چرا يه نفر رو كشتي،ريموند؟
داخلي- كليساي كاتوليك لندن- روز
ري (ادامه مي دهد) براي پول، پدر.
كشيش: براي پول؟ تو يه نفر رو به خاطر پول كشتي؟
ري: نه از روي عصبانيت، نه به خاطر هيچي. به خاطر پول.
كشيش: تو كي رو به خاطر پول كشتي، ريموند؟
ري (مكث): تو، پدر.
كشيش: معذرت مي خوام؟
ري: گفتم تو،پدر.چيه،كري؟
پدر مك هنري سرش را بالا مي آورد و براي اولين بار صورت ري را مي بيند.
ري: هري واترز سلام رسوند.
ري از نزديك به مك هنري شليك مي كند. او در حاليكه شكم خود را گرفته از اتاقك خارج مي شود. ري بار ديگر شليك مي كند. مك هنري از جايگاه اعتراف خارج مي شود و خود را به اتاق ديگري مي رساند. او در را باز مي كند و در همان حال ري از پشت چهار با ديگر به او شليك مي كند. مك هنري به زانو در ميآيد. با افتادن او چهره ري را پشت سرش مي بينيم. ري پشت چهار چوب در ايستاده است.
مك هنري (در حال افتادن): پسر كوچولو
ري متوجه منظور كشيش نمي شود. كشيش مرده است. ري جلوتر ميآيد و پسر بچه كوچكي را مي بيند كه سرش بر اثر برخورد گلوله اي كه از تن كشيش رد شده تركيده است.ري درحاليكه وحشت تمام وجودش را فرا گرفته به پسر نزديك مي شود كه هر چند آشكارا مرده اما همچنان زانو زده و دعا به دست دارد. پسر به زمين مي افتد. ري زانو مي زند و كاغذ را كه آغشته به خون پسراست،از دستش بيرون مي كشد روي كاغذ نوشته شده: 1- بداخلاق بودن 2- ضعف در رياضيات 3- غمگين بودن. كن از پشت كليسا مي رسد و ري را با خود بيرون مي كشد. آنها مي روند و صداي انعكاس پايشان شنيده مي شود. جنازه هاي آغشته به خون به حال خود رها مي شوند و تنها سكوت و سكون باقي مي ماند.
داخلي- موزه گرونينگ- روز
ري: ازاين يكي خوشم اومد. بقيهشون انگار يه مشت آشغال كارآدمهاي دست و پا چلفتيان اما اين يكي واقعاً خوبه. اصلاً موضوعش چيه؟
كن:روز قيامت، مي دوني؟
ري: اوه، آره اون يكي چيه؟
كن: اون. خب مي دوني آخرين روز زمين، وقتي آدمها به خاطر تمام گناههايي كه كردن قضاوت مي شن.
ري: آه و مشخص مي شه و كي مي ره بهشت كي مي ره جهنم و همه اين چيزها.
كن: آره
ري: اونجا كجاست؟
كن: برزخ.
ري: برزخ. يه جور حد فاصله. نه اون قدر آشغال نبودي، اما خيلي هم خوب نبودي. مثل تاتنهام. به اين چيزها اعتقاد داري، كن؟
كن: در مورد تاتنهام؟
ري: آخرين داوري و زندگي پس از مرگ... تقصير و گناه... جهنم و همه اين چيزها؟
كن متوجه مي شود كه ري واقعاً دنبال جواب است.
كن: اوم. خب.
خارجي- ميدان يان فان آيكپلين- روز
كن: نمي دونم،ري.نمي دونم به چي اعتقاد دارم. چيزهايي رو كه از بچگي تو ذهنت هست هيچ وقت واقعاً فراموش نمي كند. اين طور نيست؟ براي همين من به تلاش براي رسيدن به يه زندگي خوب اعتقاد دارم. مثلاً اگه يه پيرزن رو ديدي كه خريد كرده و داره مي ره خونه...نه اينكه كمكش كنم بارش رو ببره. اون قدر جلو نمي رم، اما قطعاً در رو براش باز مي كنم و مي ذارم قبل از من بره.
ري: آره و به هر حال اگه بخواي بهش كمك كني بارش رو ببره، ممكنه فكر كنه مي خواي خريدهاش رو بدزدي.
كن: دقيقاً
ري: اين دنياييه كه امروز توش زندگي مي كنيم.
كن: همزمان با تلاش براي رسيدن به يه زندگي خوب بايد در مورد اين مساله با خودم كنار بيام كه آره من آدمها رو كشتم. البته نه خيليها رو. بيشترشون آدمهاي خيلي خوبي نبودن. غير از يه نفر.
ري: كي بود؟
كن: اون پسره، برادر دانيآليباند. اون فقط سعي مي كرد از برادرش محافظت كنه. مثل من يا تو. فقط يه آب نبات فروش بود. با يه بطري اومد سراغم. تو بودي چي كار مي كردي؟ بهش شليك كردم.
ري: هوم تو كتاب من متأسفانه اگه يكي با بطري نزديك بشه.ببخشين،او يه سلاح كشندهاس و بايد عواقبش كنار بياد.
كن: مي دونم، اما اين رو هم مي دونم كه اون فقط مي خواست از برادرش محافظت كنه، مي دوني؟
ري: مي دونم،اما يه بطري مي تونه تو رو بكشه. قضيه تو يا اونه. اگه دست خالي مي اومد سراغت،وضع فرق مي كرد اون وقت عادلانه نبود.
كن: خب، از نظر تكنيكي با دست خالي هم مي توني كسي رو بكشي. اونها هم مي تونن سلاح كشنده باشند. منظورم اينه اگه كاراته بلد بود چي؟
ري:توگفتي آب نبات فروش بود.
كن: اون آب نبات فروش بود.
ري: يه آب نبات فروش چه مي دونه كاراته چيه؟
كن: فقط احتمال دادم...
ري: چند سالش بود؟
كن: حدوداً پنجاه سالش بود.
ري: يه آدم آب نبات فروش پنجاه ساله چه مي دونه كاراته چيه؟ اون چي بود،يه آب نبات فروش چيني؟ خداي من،كن.من سعي مي كنم حرفهام درباره...(مكث)
كن: مي دونم مي خواي درباره چي حرف بزني.
ري (با چشمان پرازاشك): من يه پسر بچه رو كشتم اون وقت تو دائم از آب نبات فروشهاي لعنتي مي گي!
كن: تو نمي خواستي اون پسر بچه رو بكشي.
ري:مي دونم نمي خواستم بكشم، اما به خاطرانتخابي كه كردم و مسيري كه توش افتادم، يه پسر بچه ديگه اينجا نيست. هيچ وقت ديگه هم نخواهد بود. (مكث) مي دوني منظورم اينجا تو دنياست نه اينجا تو بلژيك (مكث) خب اون هيچ وقت اينجا تو بلژيك هم نخواهد بود. درسته؟ منظورم اينه شايد وقتي بزرگتر مي شد مي خواست بياد. نمي دونم چرا.و همهش به خاطر منه. او به خاطر من مرد.و من سعي مي كنم... سعي مي كنم فراموشش كنم،اما نمي تونم. براي اينكه من براي هميشه اون پسربچه رو كشتم. اين فكر هيچ وقت نمي ره. هيچ وقت مگر...شايد من برم.
كن به ري نگاه مي كند.متوجه منظورش مي شود.
كن: حتي فكرش رو هم نكن.
داخلي- اتاق هتل- شب
كن:خوش تيپ شدي.
ري بار ديگر در آينه به خود نگاه مي كند.
ري (با ناراحتي): اصلاً چه اهميتي داره؟
حركتي به نشانه خداحافظي. خروج.
داخلي- رستوران- شب
كلويي سيگاري روشن مي كند.
كلويي:خب، كارت چيه، ريموند؟
ري: من واسه پول آدم مي كشم.
كلويي (مي خندد): چه جور آدمهايي؟
ري: كشيشها، بچه ها، مي دوني، آدمهاي عادي.
كلويي: تو اين كار پول زيادي هست؟
ري: براي كشيشها آره. براي بچه ها نه. تو چي كار مي كني، كلويي؟
كلويي: من كوكايين و هرويين به عوامل سينماي بلژيك مي فروشم.
ري: جدي؟
كلويي: بهم مياد اين كاره باشم؟
ري: راستش رو بخواي، آره.
كلويي مي خندد.
ري: من چي؟به من مياد آدمها رو بكشم؟
كلويي: نه...فقط بچه ها.
ري: اوهوم
ري: امروز كوتولهتون رو ديدم. عوضي كوچولو حتي سلام نكرد.
كلويي: خب،اون كلي «كتامين» مصرف مي كنه.
ري: چي هست؟
كلويي: داروي آرام بخش اسب
ري: آرامبخش اسب؟ از كجا آورده؟
كلويي: من بهش فروختم.
ري: تو نمي توني آرام بخش اسب به يه كوتوله بفروشي!
كلويي بي آنكه حواسش باشد، دود سيگار را به سوي زوج ميز كناري فوت مي كند.
كلويي: فكر مي كنم اين فيلم خيلي خوبي از كار دربياد. تا الان تو بروژ يه فيلم كلاسيك ساخته نشده.
ري: معلومه كه ساخته نشده. اينجا يه مستراحه.
كلويي: بروژ شهريه كه من توش به دنيا اومدم. ري.
ري: خب با اين حال يه مستراحه.
كلويي: مستراح نيست.
ري: چي؟ حتي كوتولهها بايد دارو مصرف كنن تا بتونن توش بمونن.
كلويي: باشه. پس تو به محل تولد من توهين كردي. خيلي هم خوب اين كار رو كردي، ريموند چرا چند تا جوك درباره بلژيكيها تعريف نمي كني؟
ري: من هيچ جوك بلژيكي بلد نيستم و اگر هم بلد بودم فكر كنم اونقدر حواسم هست كه... صبر كن ببينم! بلژيك همون جاييه كه اين اواخر چند تا بچه رو بعد از او كه بهشون تجاوز كردن، كشتن؟
كلويي با نگراني سرش را تكان مي دهد.
ري: خب، پس يه جوك بلژيكي بلدم. بلژيك به چي معروفه؟ شكلات و كودك آزاري. و اونها تنها به اين دليل شكلات رو اختراع كردن كه پاهاش بچهها رو گول بزنن!
كلويي به ري خيره مي شود.
ري: چيه؟
كلويي: يكي ازبچه هايي كه كشتن دوست من بود.
ري وا مي رود.
ري: متاسفم، كلويي.
او براي مدتي به ري خيره مي شود.
كلويي: يكي از بچه هايي كه كشتن دوست من نبود. فقط مي خواستم حالت رو خراب كنم و جواب داد. خيلي خوب هم جواب داد.
ري متعجب مانده است. كلويي چشمك مي زند و به او نگاه مي كند. ري به خنده مي افتد. كلويي بلند مي خند و به دستشويي مي رود. دود سيگار كلويي اطراف ميز كناري را فرا گرفته و آنها را عصبي كرده است.
مرد (به تندي): باور نكردنيه.
اين يكي از همون موقعيتهايي است كه يك فرد نرمال به آن واكنش نشان نمي دهد، حتي اگر بداند بايد اين كار را بكند.
ري: چي باور نكردنيه؟
مرد: با مني؟
ري (زير لب): اون مكث مي كنه، با اينكه مي دونه بايد مرتيكه عوضي رو بزنه و تكرار مي كنه،آره،با توام. چي باور نكردنيه؟
مرد: خب،بهت مي گم چي باور نكردنيه. فوت كردن دود سيگار مستقيم تو صورت من و دوست دخترم. اين باور نكردنيه!
ري: اينجا مي شه سيگار كشيد.
مرد: برام مهم نيست ميشه سيگار كشيد. خب؟ اون مستقيم دود سيگارش رو فوت كرد تو صورت من، مرد. من نمي خوام به خاطر تكبر كوفتي شما بميرم.
ري: آها؟ اين همون چيزي نيست كه ويتناميها هم مي گفتن؟
مرد: ويتنامي ها؟ چي مي گي؟ ويتناميها؟ اين حرف چرنده؟
ري: اصلاً هم اينطور نيست. ويتناميها!
مرد: خب،تكرار اين حرف قرار است از چرت بودنش كم كنه. اصلاً ويتناميها چه ربطي به من و دوست دخترم دارن كه بايد دود سيگار دوست تو رو نفس بكشيم؟ بهم بگو...
ري اجازه نمي دهد حرف مرد تمام شود و با مشت به چانه او مي كوبد. مرد از صندلي مي افتد و بيهوش مي شود.
ري: اين تلافي جان لنون،آشغال عوضي يانكي!
ناگهان دوست دختر مرد با يك بطري به ري حمله مي كند. ري جاخالي مي دهد.
ري: بطري؟!
دختر دوباره تلاش مي كند.
ري: نه، به خودت زحمت نده.
ري با مشت به صورت دختر مي كوبد. او روي ميز مي افتد. ديگر مشتريان و پيشخدمتها با حيرت و در سكوت شاهد اين اتفاقات هستند. كلويي برمي گردد ري كتش را برمي دارد.
ري: خب بريم.
خارجي- خيابانهاي بروژ- شب
ري: من زنها رو نمي زنم! من هيچ وقت زنها رو نمي زنم، كلويي! من زني رو زدم كه سعي كرد با بطري من رو بزنه! اين فرق مي كنه. اين دفاع شخصيه، نيست! يا زني كه مي تونه كاراته كار باشه. در حالت عادي زنها رو نمي زنم، كلويي اين طوري فكر نكن. خداي من تو چقدر قشنگي!
كلويي: من بايد يه تلفن بزنم.
ري: اوه. نه. مي خواي من رو ولم كني. نه؟ فقط به اين خاطر كه من اون گاو لعنتي رو كتك زدم.
داخلي- اتاق هتل- شب
كن با بي تفاوتي نگاه مي كند (صحنه اي از سكانس آغازين فيلم نشاني از شرساخته اوسن ولزكه بدون قطع و با يك برداشت طولاني فيلم برداري شد) باقي مانده غذاي او كنارش روي تخت قرار دارد. تلفن زنگ مي زند. كن صداي تلويزيون را خاموش مي كند.
كن: بله؟
هري: ديروز كدوم گوري بودي؟
كن: فقط رفته بوديم شام بخوريم، هري. نيم ساعت بيشتر نشد.
هري: آره؟ چي خوردين؟
كن: شام؟
هري: آره
كن: پيتزا. رفته بوديم پيتزا فروشي.
هري: خوب بود؟
كن: آره، خوب بود. نمي دونم. پيتزا بود ديگه. مثل انگلستان.
هري: خب، اين رو مي گن جهاني شدن. نه؟ ري اونجاست؟
كن: اِ... اون تو توالته.
هري: صدات رو مي شنوه؟
كن: نه.
هري:چي كار داره مي كنه؟
كن:منظورت چيه؟
هري؟ كارش طول مي كشه؟
كن:نمي دونم،هري. در بسته است.
هري: به يه بهانه نيم ساعته بفرستش بيرون. اما يه كاري كن شك نكنه.
كن دستش را روي گوشي مي گذارد و در حالي كه كمي گيج شده با دستشويي خالي شروع به حرف زدن مي كند.
كن: چرا يه نيم ساعتي نمي ري بار؟ (مكث مي كند) آره،مي دونم گفتي نمي توني، اما بايد يه كمي هم خوش بگذرونيم، نه؟(مكث مي كند)نه نمي دونم جايي باشد بتوني بولينگ بازي كني. مي توني بپرسي... آره. مي بينمت.
كن همانطور كه گوشي تلفن را به دست دارد با ناشيگري به طرف در مي رود آن را باز مي كند بعد مي بندد و دوباره به طرف تخت مي رود.
كن: آره.رفت.
هري: چي بهش گفتي؟
كن: بهش گفتم چرا نمي ري يه نوشيدني بخوري؟ قرار نيست خودت رو حبس كني.
هري: چي گفت؟
كن: گفت آره. همين كار رو مي كنه و شايد هم بره ببينه مي تونه يه سالن بولينگ پيدا كنه.
هري: توالت رفتنش كه خيلي طول نكشيد؟
كن: نه.
هري: پس شك نكرد؟
كن: نه، خوشحال بود داره مي ره بيرون.
هري: جداً رفت؟
كن: آره. در رو هم بست.
هري: اين كه دليل نميشه. برو پشت در رو ببين.
كن گوشي را مي گذارد و در درون آهي مي كشد و به طرف در مي رود. او در را باز مي كند، كمي مكث ميكند و بعد دوباره آن را مي بندد و گوشي را برمي دارد.
كن: هري، او جداً رفته.
هري: مي دوني كه بروژ سالن بولينگ نداره؟
كن: من مي دونم. پسره خواست حالا يه پرس و جويي بكنه.
هري: چطور؟ مگه اونها يه سالن بولينگ كوفتي قرون وسطايي هم دارن؟
هري: همون طور كه گفتم. اون فقط خوشحال بود كه داره مي ره بيرون.
هري: پس خيلي با اون آبراه ها و همه چيزهاي ديگه اونجا،حال مي كنه؟ وقتي اونجا بودم خيلي بهم خوش گذشت . همه اون آبراهها، ساختمونهاي قديمي و بقيه چيزها.
كن: كي اينجا بودي؟
هري: وقتي هفت سالم بود. آخرين تعطيلات خوبي كه داشتم. آبراهها رو ديدي؟
كن: آره.
هري: خيابون هاي سنگ فرش شده و بقيه چيزها رو چي؟
كن: آره.
هري: اونجا مثل قصه پريان مي مونه، نه؟
كن: آره.
هري: با اون كليساها و بقيه چيزها. گوتيك هستن.
كن: آره.
هري: گوتيكه؟
كن: آره.
هري: پس واقعاً بهش خوش مي گذره؟
كن: خب، به من كه خيلي خوش مي گذره. در مورد اون خيلي مطمئن نيستم.
هري (مكث): چي؟
كن: مي دوني،خيلي مطمئن نيستم واقعاً براش اهميت داشته باشه.
هري: يعني چي واقعاً براش اهميت نداره؟ اين حرف يعني چي؟ «واقعاً براش اهميت نداره» اين دري وري يعني چه؟
كن متوجه مي شود گنده زده است.
كن: هيچي، هري.
هري: اونجا يه شهر كوفتي قصه پريانيه، نيست؟ چطور يه شهر قصه پرياني نبايد براي يه نفر اهميت داشته باشه؟ چطور مي شه تموم اون آبراهها،پلها، خيابونهاي سنگ فرش شده، كليساها و همه اون دري وري هاي قشنگ قصه پرياني براي يه نفر اهميت نداشته باشن، ها؟
كن: فكر كنم منظورم اين بود كه...
هري: اونجا هنوز قو داره؟
كن: آره، قوها...
هري: چطور اون قوهاي لعنتي نبايد براي يه نفر اهميت داشته باشن، ها؟ چطور ميشه؟
كن: خب، فكر كنم منظورم اين بود، وقتي اولش رسيديم اينجا خيلي مطمئن نبود. مي دوني، وقتي از قطار پياده ميشي يه بزرگراه هست كه احتمالاً وقتي آخرين بار اينجا بودي، ديديش، هري. خب، اما همين كه به شهر قديمي رسيد و آبراهها و پلها و مي دوني، قوها و بقيه چيزها رو ديد، واقعاً خوشش اومد. از همه چيز اين شهر قرون وسطايي خوشش اومد. فقط او بزرگراه كه اولش ديديم براي لحظهاي فكرش رو منحرف كرد.
هري: اون بزرگراه رو يادم نمياد. حتماً تازه درستش كردن. اوضاع رو كه خراب نكرد.
كن: نه، نه، نه. فقط همون اولش. و مي دوني چيه؟ داشتيم از خيابونها رد مي شديم و مه همه جا رو گرفته بود. همه چيز مثل يه قصه پريان يا چيزي شبيه اون شده بود. اون برگشت طرف من و فكر مي كني چي گفت؟
هري: چي گفت؟
كن: گفت، كن، مي دونم بيدارم،اما انگار دارم خواب مي بينم.
هري: جدي؟ اين رو گفت؟
كن: آره.
هري: منظورش يه خواب خوب بود؟
كن: آره،البته يه خواب خوب.
هري: اوه. خوبه. خوشحالم از اونجا خوشش اومده. خوشحالم تونستيم بهش چيزي بديم. يه چيز خوب كه خوشحالش كنه، براي اينكه بچه بدي نبود، بود؟
كن مكث مي كند. دوست داشت اين حرف را نمي شنيد.
كن: ها؟
هري:اون بچه بدي نبود،بود؟ گوش كن اين آدرس رو بنويس: «رامسترات 17».
كن: رامسترات 17.
هري: فهميدي؟
كن: بله، رامسترات 17.
هري: خوبه. فردا صبح ساعت نه يه مردي به اسم يوري مياد اونجا.
كن: يوري
هري: اون بهت اسلحه مي ده. بعد كه كار انجام شد، ساعت سه يا چهار از تلفن عمومي جيمي در يسكول بهم زنگ بزن.
كن: بعد كدوم كار؟
هري: خنگ شدي؟
كن: نه.
هري: گوش كن، من از ري خوشم مي اومد. آدم خوبي بود، اما مي دوني اون كله يه بچه لعنتي رو تركوند و تو اون رو با خودت بردي، كن. اگه مسئوليت اين اتفاق با اون نيست،پس با كيه؟ (مكث) كن، اگه مسئوليت اين اتفاق با او نيست، پس با كيه؟
كن: براش چي كار كردي؟
هري: مي دوني، كاري كردم بروژ رو ببينه. دوست دارم خودم هم قبل از اين كه بميرم. دوباره بروژ رو ببينم. يه بار ديگه بگو چي گفت. آره. مثل يه خوابه؟
كن: مي دونم بيدارم. اما انگار دارم خواب مي بينم.
هري: آه، آره. وقتي مرد بهم زنگ بزن.
هري تلفن را قطع مي كند. كن براي لحظه اي گوشي را در دست نگه مي دارد و بعد مي گذاره.
داخلي- آپارتمان كلويي- شب
ايريك: اون دوست دختر منه، عوضي!
ايريك، يك جوان كله پوستي از پشت گردن ري را مي گيرد و در همان حال اسلحه را پشت سرش گذاشته است.
كلويي: ايريك،چي كار مي كني؟
ايريك: اهل كجايي، كثافت؟
ري: اصليتم ايرلنديه.
ايريك: و فكر مي كني هيچ عيبي نداره بياي بلژيك و با دوست دختر يكي ديگه رو هم بريزي؟
ري: ببين، من نمي دونستم اون دوست پسر داره.
كلويي: ايريك، اسلحهت رو بگير پايين.
ايريك (به ري): زانو بزن و دهنت رو باز كن.
ري: احمق نشو.
ايريك: زانو بزن...
ري به سرعت به دماغ ايريك مي كوبد. اسلحه را از او مي گيرد و به طرف خود او نشانه مي رود. دماغ ايريك شكسته و از آن خون مي آيد.
ري: دقيقاً كي بود تموم كله پوستيها يهو اواخواهر از كار دراومدن؟ قبلاً اگه كله پوستي بودي فقط مي رفتي بچه هاي دوازده ساله پاكستاني رو كتك مي زدي. الان مثل اينكه لازمهش اينه تنهلش باشي!
ايريك يك چاقوي شكار بيرون مي كشد.
ري: مرد، اون كمكت نمي كنه.
كلويي: فشنگ هاي اون اسلحه مشقيه.
ايريك لبخند مي زند.
ري اسلحه را طرف ديوار مي گيرد و شليك مي كند. صداي شليك گلوله بلند است. اما هيچ اتفاقي نمي افتد. ايريك به آرامي با چاقو به طرف ري مي آيد.
كلويي:ايريك، نه!
ايريك: حالا تنهلش لعنتي كيه؟
ري: تو، تنهلش لعنتي!
ري مستقيم به صورت ايريك شليك مي كند. شليك آتشين صورت او را مي سوزاند. ايريك از درد فرياد مي زند. او روي زانو افتاده است.
ري: كلويي اينجا دقيقاً چه خبره؟
ايريك: نمي تونم ببينم! نمي تونم ببينم!
ري: معلومه نمي توني ببيني! من همين الان يه گلوله مشقي شليك كردم تو چشمهاي لعنتيت!
ري: اين يارو دوست پسر توئه؟
كلويي: نه، منظورم اينه، قبلاً بود.
ري: خب، اينجا چي كار مي كنه؟
كلويي: ما بعضي وقتها جيب توريستها رو خالي مي كنيم.
ري: مي دونستم خيلي خوبتر از اون بود كه واقعي باشه!مي دونستم تو هيچ وقت تو حالت عادي با من رو هم نمي ريختي.
كلويي: نه، درست نيست، من گفته بودم امشب نياد، قرار نبود امشب بياد.
كلويي به طرف ايريك مي دود.
كلويي: براي چي امشب اومدي؟
ايريك: كلويي، نمي تونم ببينم. قسم مي خورم!
ري: مثل بچه ننهها نق نزن!
كلويي صورت ايريك را مي گيرد تا چشمانش را بررسي كند.
ايريك: كلويي، اين چشمم نمي بينه. كلويي. بايد برم بيمارستان!
ري: عاليه! الان همه شبمون خراب شد!
كلويي(درهمان حال كه آماده مي شود): نه! اگه بخواي مي توني بموني، اما نمي دونم چقدر طول مي كشه.
ري: خوب مي دونستم يكي مثل تو هيچ وقت از يكي مثل من خوشش نمياد. مي دونستم.
كلويي: منظورت از يكي مثل من چيه؟
ري: مي دوني، يه آدم خوب.
كلويي: بهم زنگ بزن، خواهش مي كنم.
ايريك: كلويي!
كلويي پيش از رفتن به ري نگاه مي كند. ري كمي مكث مي كند و بالاخره به نشانه خداحافظي دستي تكان مي دهد. كلويي لبخندي مي زند و از پله ها پايين مي رود. در بسته مي شود. ري درسكوت و تنهايي مي ماند. او سخت مي تواند آنچه را كه اتفاق افتاد، باور كند. ري اسلحه را در جيب مي گذارد. او به طرف گنجه وسايل كلويي مي رود كه ظرف كوچكي به شكل قورباغه روي آن است. ري در ظرف را برمي دارد داخل ظرف پر از بسته هاي كوكايين، قرص، اسيد و ديگر انواع مواد مخدر است. چشمان ري برق مي زند. او چند بسته را برمي دارد و بعد سراغ يك كشو ديگر مي رود. يك جعبه گلوله آنجاست، گلوله هاي واقعي.
داخلي- بار- شب
كن: مشكلي داري؟
متصدي بار: نه، مشكلي نيست. چهار تا ليوان تو بيست دقيقه. مشكلي نيست.
كن (به آرامي): گم شو!
كوتوله با يك دختر بسيار جذاب به نام دنيس وارد مي شود و پشت بار مي نشيند و سفارش ميدهد. متصدي بار نوشيدني كن را جلويش مي گذارد. دنيس به دست شويي مي رود. كن نگاهي به كوتوله مي اندازد كه اسمش جيمي و آمريكايي است.
كن: فيلم چطور پيش مي ره؟
جيمي: يه تيكه آشغال اروپايي و يه كار كپي چرنده!
كن: آمريكايي هستي؟
جيمي: آره، اما به حساب نيار.
كن: سعي مي كنم اين كار رو نكنم. فقط سعي كن خيلي بلند يا احمقانه حرف نزني.
جيمي جوابي نمي دهد. دنيس برمي گردد و آن دو مي روند پشت يك ميز مي نشينند. ري وارد مي شود و كنار كن مي نشيند.
ري: سلام. تو غصه هات غرق شدي، ها؟
كن: چه غصهاي؟
ري: مي دوني، غصه اين كه يه آدم كوچولوي زشت، پير و غمگين هستي. (به متصدي بار) يه نوشيدني لطفاً.
كن: قرارت چطور بود؟
ري: قرارمن شامل دو نمونه خشونت بي حد و حصرشد. در مورد اون اين كه من و اون نتونستيم خيلي با هم باشيم كه انگار هميشه همين طوريه و در مورد من يكي اينكه من پنج گرم از كوكايين خيلي با كيفيت اون رو دزديدم و دوم اينكه يه كله پوستي كوچولوي عوضي رو هم كور كردم. براي همين اگه همه چيز رو كنار هم بذاريم، غروب من توازن خيلي خوبي داشت.
كن: تو پنج گرم كوكايين داري؟
ري: چهار گرم باهام دارم و يه گرم تو خودم دارم كه واسه همينه قلبم داره مثل چكش مي زنه، انگار كه مي خوام سكته كنم. پس اگه هر لحظه افتادم لطفاً يادت باشه به دكتر بگي كه ممكنه يه جورهايي مربوط به كوكايين باشه.
كن: پس يه گرم به من بده.
ري: فكر كردم گذاشتي كنار، براي اينكه افسردهت مي كنه.
كن: مي دوني چيه؟ تو اين لحظه ديگه هيچي برام مهم نيست.
ري يواشكي كوكايين را به كن مي دهد. كن به دستشويي مي رود. ري نوشيدنياش را برمي دارد و سرش را برمي گرداند. او جيمي و دنيس را مي بيند. ري بلند مي شود و به طرف آنها مي رود. جيمي و دنيس توجهي به او نمي كنند.
ري: امروز وقتي برات دست تكون دادم و سلام كردم، چرا دست تكون ندادي سلام كني؟
جيمي: امروز كلي داروي آرام بخش اسب خورده بودم. براي هيچ كس دست تكون ندادم شايد به جز يه اسب.
ري: ها؟ چي مي گي؟
جيمي: مزخرف.
ري: تو آمريكايي هستي؟
جيمي: آره، اما به حساب نيار.
ري: خب، من بايد تصميم بگيرم، مگه نه؟ (به دنيس) تو هم آمريكايي هستي.
دنيس: نه من اهل آمستردامم.
ري: آمستردام. آمستردام پر زنهاي خيابونيه، نه؟
دنيس: آره، واسه همينه اومدم بروژ.
ري: ها؟ شما هر دوتون عجيب و غريبين. (مكث) يه كم كوكايين مي خواي؟
كن از دستشويي مي آيد. عصبي به نظر مي رسد.
ري: اسيد و اكستاسي هم دارم.
هتل پنج ستاره- سوييت جيمي- شب
صداي موزيك بلند است. دنيس با تلفن حرف مي زند. جيمي و ري وراجي مي كنند. كن يك يا دو خط ديگر هرويين را از بيني بالا مي كشد. يك دختر سياه پوست جوان به نام كلي هم كنارش نشسته و كمكش مي كند.
ري: مي دونم هرو ويلچيز اين كار رو كرد. كوتوله فيلم راهزنان زمان هم همين طور. خيلي از كوتولهها...خودشون رو بالا مي برن. هوم. تا حالا شده بهش فكر كني؟
جيمي: ها؟
ري: تا حالا شده به اين فكر بيفتي به خاطر كوتوله بودنت خودت رو بكشي؟
جيمي: اُه،مرد!اين ديگه چه سواليه؟
ري: فقط داريم گپ مي زنيم، مگه نه؟
جيمي ليوان نوشيدني خود را برمي دارد و پيش دنيس مي رود.
ري (رو به كن):مي بيني، كن، هري بايد ما رو به همچين هتلي مي فرستاد. يه هتلي پنج ستاره. مي دوني بعضي وقتها فكر مي كنم هري ما رو اصلاً آدم حساب نمي كنه.
ري يك خط ديگر را بالا مي كشد.
ري: هنوز زنگ نزده؟
كن: نه، هنوز زنگ نزده.
ري: بي خبري خودش يه خبر خوبه. آره؟
كمي بعد
جيمي: جنگ ميشه، مرد. برام مثل روز روشنه. جنگ بين سياهها و جنگ بين سفيدها ديگه لازم نيست يونيفرم تنت باشه اين جنگي نيست كه بتوني به طرفش وايسي. قبلاً مشخص شده بايد كدوم طرف وايسي.
ري: و من مي دونم با كدوم طرف جنگ مي كنم. من با سياهها مي جنگم. سفيدها با سر حمله مي كنن.
جيمي: تصميم گيري با تو نيست، مرد.
ري: دو رگهها با كي جنگ مي كنن؟
جيمي: سياهها، مرد. كاملاً مشخصه.
ري: پاكستانيها چطور؟
جيمي: سياهها.
ري: اون وقت...دارم به يه سخنش فكر مي كنم...ويتناميها چي؟
جيمي:سياهها!
ري: خب،اگه سياهها ويتناميها رو بگيرن، من قطعاً با اونها مي جنگم.(مكث) صبر كن ببينم. همه كوتوله هاي سفيد دنيا حاضرن با همه كوتوله هاي سياه دنيا بجنگن؟
جيمي: آره.
ري: فيلم خوبي مي شه.
جيمي: تو نمي دوني كوتوله سياه تا حالا چقدر به من گند زدن، مرد.
ري: قطعاً همين طوره.
كن: مي دوني جيمي، زن من سياه پوست بود. خيلي هم دوستش داشتم وسال 1976 يه مرد سفيد پوست اون رو كشت. خب، حالا ميون اين همه خون و كشت و كشتار جاي كوفتي من كجاست؟
جيمي: كسي رو كه اين كار رو كرد، گرفتن؟
كن: يكي از دوستهام گيرش انداخت.
ري: هري واترز گرفتش. (با دست اشاره مي كند كه سرش رو بريد)
كن:حالا به من بگو، جيم تو اين جنگ فوق العاده بايد كدوم طرف باشم؟
ري: فكر كنم بايد همه گزينههات رو سبك سنگين كني و بذاري وجدانت قضاوت كنه، كن.
جيمي پايين مي پرد و به طرف كوكايين مي رود. افسردگي و نفرت فضاي اتاق را گرفته است. كن كتش را برمي دارد و بلند مي شود.
كن: دو تا عوضي مرد صفت و يه كوتوله نژادپرست. من مي رم خونه.
ري:آره،منم باهات ميام.
ري مواد را از روي ميز جمع مي كند و يك پشت دستي هم به جيمي مي زند.
جيمي:هي! چي؟
ري دستش را مثل كاراته كارها بالا مي گيرد.
ري: بكش عقب،كوتوله!
جيمي: تو كاراته بلد نيستي...
ري يك ضربه به جيمي مي زند او به زمين مي افتد.
ري: نگو تقصير من نبود. فسقلي!
جيمي از درد به خود مي پيچد. دنيس و كلي با تعجب نگاه مي كنند. ري و كن از اتاق خارج مي شوند.
داخلي- اتاق هتل- صبح
خارجي- خيابانهاي بروژ- روز
كن: با يوري كار دارم.
يوري: بله، من يوري هستم.
يوري اجازه مي دهد او وارد شود.
داخلي- خانه يوري- روز
يوري: آقاي واترز گفت شايد لازم بشه.
كن اسلحه و صدا خفه كن را برمي دارد و روي هم سوار مي كند.
يوري: شاه نشينهاي زيادي تو پارك كانينگين آستريد هست. از واژه «شاه نشينها» استفاده مي كني؟
كن: شاه نشينها؟ بله. بعضي وقتها.
يوري: موقع كريسمس و دور و بر اين شاه نشينها تقريباً خلوته. اگه قرار بود من يه نفر رو بكشم.اونجا مي كشتمش. مطمئني اين واژه «شاهنشينها» درسته؟
كن: شاه نشينها، بله. يه چيزي تو مايه هاي گوشه و كناره.
يوري: «گوشه و كنار» بله. شايد اين اصطلاح درستتر باشه. گوشه و كنار به جاي شاهنشينها، آره.
كن همچنان به اسلحه نگاه مي كند يك جورهايي ناراحت است.
يوري: تو حتماً اين كار رو مي كني، مگه نه؟ آقاي واترزخيلي نااميد مي شه...
كن: معلومه اين كار رو مي كنم. (مكث) كار من اينه.
داخلي- تالار ورودي هتل- روز
ماري: رفيقت امروز رفتارش خيلي عجيب بود.
كن مكث مي كند و برمي گردد به طرف ماري.
كن:عجيب؟ چطور؟
ماري: خب، اون در مورد بچه ازم سوال كرد و اينكه مي خواستم پسر باشه يا دختر. گفتم دختر و پسر بودنش فرق نمي كنه برام مهم اينه كه سالم باشه. بعد بهم دويست يورو داد كه بدم به بچه. معلومه كه قبول نكردم، اما اون خيلي اصرار كرد. مي شه وقتي ديديش بهش برگردوني؟ نمي خوام ناسپاس باشم، اما مثل اينكه اين همه پولش بود.
كن پول را از يوري مي گيرد.
كن: مي دوني الان كجاست؟
ماري: گفت مي ره پارك.
خارجي- پارك كانينگين آستريد- روز
كن (به آرامي): متأسفم، ري. متأسفم.
كن از مخفيگاه خود خارج مي شود و اسلحه به دست از پشت به طرف ري مي آيد. ري اصلاً متوجه نزديك شدن او نيست. كن اسلحه خود را بالا مي برد و پشت سر ري را نشانه مي رود. هنوز چند قدم مانده به او برسد كه... ري ناگهان اسلحه اش را از جيب درمي آورد و روي شقيقه خود مي گذارد و... كن، وحشت زده، بي اختيار فرياد مي كشد...
كن: ري! نه...!
ري كاملاً شگفت زده شده است. او از جاي خود مي پرد.
ري: لامصب! تو از كدوم گوري اومدي؟
كن: من اون پشت بودم. تو چه غلطي داري مي كني، ري؟
ري متوجه اسلحهاي مي شود كه كن در دست دارد.
ري: تو چه غلطي داري مي كني؟
كن: هيچي.
كن اسلحه را در پالتوي خود قايم مي كند
ري: اوه خداي من! مي خواستي من رو بكشي.
كن: نه، نمي خواستم. تو خودت داشتي خودت رو مي كشتي!
ري: خب...من اجازه دارم.
كن: نه، نداري
ري: چي؟ من اجازه ندارم، اما تو داري؟ اين عادلانهاس؟
مكث
كن: بريم يه جايي در مورد اين موضوع صحبت كنيم؟ خواهش مي كنم.
خارجي- زمين بازي بچهها- روز
كن: نمي خواستم كار رو تموم كنم، ري.
ري: قيافه ات داد مي زد مي خواي كار رو تموم كني. (مكث) اسلحه از كجا آوردي؟
كن: يكي از دوستهاي هري.
ري: لعنت به تو، مرد.(مكث) بده ببينم.
كن اسلحه را به ري مي دهد او آن را ورانداز مي كند.
ري: صدا خفه كن هم داره. خوبه.
ري اسلحه را به كن برمي گرداند.
كن صدا خفه كن را از روي اسلحه باز مي كند و هر دو را در جيب مي گذارد. ري اسلحه خودش را از جيب در مي آورد.
ري: مال من مال يه دخترهاس.
كن اسلحه را از او مي گيرد نگاهي مي اندازد وآن را هم در جيب مي گذارد.
كن: پيش من مي مونه.
ري: ببخشين؟ (مكث) اسلحه رو بده.
كن دست رو را پس مي زند.
كن: نمي دم! مورد تو خودكشيه.
ري: تو داشتي تو سر من شليك مي كردي!
كن: اسلحهت رو پس نمي دم.
ري: چه روز با حالي شد امروز. من مي خوام خودم رو بكشم. رفيقم سعي مي كنه من رو بكشه. اسلحهم ضبط مي شه و ما هنوز تو بروژ كوفتي هستيم!
كن: گوش كن من يه كم بهت پول مي دم و با قطار راهيت مي كنم يه جايي.
ري: كجا؟ انگليس؟
كن: تو نمي توني برگردي انگليس، ري. اونجا يه مرد مردهاي!
ري (به گريه مي افتد): من مي خوام يه مرد مرده باشم! يادت رفته؟
كن: تو نمي خواي يه مرد مرده باشي، ري.
ري: نمي تونم. من يه پسر بچه رو كشتم!
اشك تمام صورت ري را مي پوشاند. گريه هاي او تمامي ندارد كن او را بغل مي كند. ري سرش را روي سينه او مي گذارد.
كن: پس پسر بچه بعدي رو نجات بده. برو يه جايي. اين كار رو ول كن و سعي كن كار خوب انجام بدي. تو نمي توني به هيچ مردهاي كمك كني. نمي توني اون بچه رو برگردوني، اما شايد بتوني بعدي رو نجات بدي.
ري (سرش را بلند مي كند): قراره چي بشم، يه دكتر؟ بايد امتحان بدم.
كن: هر كاري مي خواي بكن، ري. هر كاري.
داخلي- اتاق هتل- روز
ري: چه پفيوزيه!
كن: گفت كل اين سفر، اومدنمون به بروژ، فقط به اين خاطر بود كه تو قبل از مرگ يه خاطره خوش داشته باشي.
ري: تو بروژ؟!
ري خنده اش مي گيرد. كن هم همين طور.
ري: حالا باهاماس بود، يه چيزي (مكث) آخه چرا بروژ كوفتي؟
كن: فكر كنم اينجا ارزون تره.
خارجي- ايستگاه قطار- روز
ري: بقيه اسيد و اكستاسي. مي شه اسلحهم رو پس بدي، لطفاً؟
كن سرش را تكان مي دهد.
ري: بايد چي كاركنم، كن؟ بايد چي كار كنم؟
كن: فقط برو به راهت ادامه بده. سعي كن بهش فكر نكني. شايد بد نباشه يه زبون جديد ياد بگيري.
ري: حتماً! من انگليسي نمي تونم درست حرف بزنم هر چند اين جنبه اروپا رو دوست دارم. لازم نيست زبونشون رو ياد بگيري.
كن: براي يه مدت خونه رو فراموش كن. بذار يه شش هفت سالي بگذره. هفت سال خيلي زياد نيست.
ري: بيشتر از فرصتيه كه اون بچه داشت. اولين ماموريت كوفتي من. من چه آدمكش حرفهاي از كار در اومدم.
كن: بعضي آدمها واسه اين كار ساخته نشدن، ري.
ري: تو چي؟
كن جواب نمي دهد.
ري: تو كي برمي گردي انگليس؟
كن: چند ساعت ديگه.
ري: هري كه از دست تو عصباني نمي شه، براي اينكه گذاشتي من برم؟
كن: هري با من.درستش مي كنم.
ري: فقط بهش بگو شايد تا دو هفته ديگه خودم رو كشتم.
ري لبخند مي زند. قطار آماده حركت مي شود. ري داخل واگن مي شود.
كن: اين كار رو نمي كني، مي كني، ري؟
درهاي قطار بسته مي شود. ري از پشت شيشه فقط نگاه مي كند و همزمان با حركت قطار شانه بالا مي اندازد. آنها با ناراحتي خداحافظي مي كنند.قطار به آرامي از ايستگاه دور مي شود.كن از تلفن عمومي ايستگاه با هري تماس مي گيرد.
كن: هري؟ كن هستم.به اين صدا گوش كن.
كن گوشي را به طرف قطار مي گيرد كه در حال خروج از ايستگاه است.
كن: مي دوني صداي چيه؟ (مكث) مي دونم كه مي دوني صداي يه قطاره.
اما مي دوني چه قطاري؟ خب، اين قطاريه كه ري توشه و اون زندهس و حالش هم خوبه و نمي دونه داره كجا مي ره و من هم نمي دونم. خب، حالا اگه بايد بدترين كارت رو بكني اين كار رو بكن. آدرس هتل رو داري. اونجا منتظرم. براي اينكه ديگه از بروژ خيلي خوشم مياد. مثل يه قصه پريان كوفتي يا يه چيزي شبيه اونه!
كن تلفن را روي هري قطع مي كند. تصوير به چهره هري قطع مي شود.
داخلي- خانه هري- روز
اتاق نشيمن: بچههاي هري كه به ترتيب هفت، هشت و پنج ساله هستند، با خوشحالي با ايماموتو، «اپر» خود (دختري خارجي كه كمك كار خانواده است) بازي مي كنند. ناتالي، مادر آنها، نشسته و مجله «هلو» مي خواند. آنها متوجه خرد شدن تلفن مي شوند. بچه ها اول حيرت زده هستند و بعد يواشكي شروع به خنديدن مي كنند. قطعاً اين اتفاق قبلاً هم پيش آمده است. ناتالي آهي مي كشد و بلند مي شود.
اتاق مطالعه: هري آخرين قطعه هاي تلفن را هم به ميز مي كوبد. ناتالي وارد مي شود.
ناتالي: هري، هري؟!
هري: چيه؟
ناتالي: اين يه شي ء آشغال بي جونه!
هري: تو يه شئ آشغال بي جوني!
ناتالي نگاهي مي كند و بي آنكه چيزي بگويد، از اتاق خارج مي شود.
چند لحظه بعد.
اتاق نشيمن: هري با مهرباني مقابل بچه ها زانو مي زند. ناتالي و ايماموتو متحير نگاه مي كنند.
هري: خب، با مامانتون و ايماموتو خيلي خوب باشين،باشه؟ براي اينكه بابا چند روزي نيست.
ناتالي: كجا مي ري؟
هري: بايد برم بروژ.
ناتالي: بروژ؟ بروژ كجاست.
هري: تو بلژيكه.
ناتالي: چه دليلي داره يه نفر بره بروژ؟
هري (به طرف ناتالي برمي گردد): براي اينكه بايد يه چيز رو رديف كنم.
ناتالي بلند مي شود.
ناتالي: به اون تلفن مربوط مي شه؟
هري: به كن مربوط ميشه. موضوع حيثيتيه.
ناتالي: خب، خطرناك كه نيست، هست؟
هري بلند مي شود و به طرف ناتالي مي رود.
هري: خب، اگه موضوع حيثيتي باشه، معلومه خطرناكه!
ناتالي: تو اونها رو با خودت مياري؟ بهم بگو اونها رو با خودت مياري.
هري با ناراحتي سرش را تكان مي دهد.
ناتالي (به آرامي):هري.
هري: متاسفم بهت گفتم يه شي ء آشغال بي جوني. ناراحت بودم.
داخلي- اتاق هتل- روز
كن با صورت اصلاح شده و كت و شلوار شيك و در حالي كه كروات زده در آينه به خود نگاه مي كند. او اسلحه ري را داخل يك كابينت مي گذارد و رويش را مي پوشاند.
داخلي- كوپه قطار- روز
داخلي- اتاق هتل- روز
كوپه قطار- روز
پليس: شما ايرلندي هستين؟
ري: بله.
پليس: اسمتون؟
ري: درك... پر- لورل!
پليس: شما كانادايي رو زدين.
ري: ها؟
پليس: شما كانادايي رو زدين.
ري (اداي او را درمي آورد): من كانادايي رو زدم. نمي دونم از چي حرف مي زني.
پليس مودبانه با دست به راهرو اشاره مي كند. ري خم مي شود. آخر راهرو يك پليس ديگر ايستاده و همان مرد و زن به نظر او آمريكايي كه شب قبل در رستوران كتكشان زد. لب مرد پاره شده و دوست دخترش هم صورتش كبود است.
مرد: خودشه! خود كثافتشه!
پليس دستبندش را درمي آورد.
پليس: شماكانادايي رو زدين.
ري بلند مي شود. پليس او را از پشت دستبند مي زند.
پليس: شما رو برمي گردونيم بروژ.
ري: عاليه.
هر دو به طرف در قطار راه مي افتند.
خارجي- خيابانهاي بروژ- روز
داخلي- خانه يوري- روز
هري: سلام.
يوري: هر كدوم رو مي خواين انتخاب كنين، آقاي واترز.
هري به اسلحه هاي چيده شده روي ميز نگاه مي كند.
هري: يوري؟ من اهل جنوب مركز لس آنجلس كوفتي نيستم. نيومدم اينجا 20تا سياه پوست 10 ساله رو بكشم. يه اسلحه نرمال مي خوام واسه يه آدم نرمال.
يوري يك كلت 45 ميلي متري به هري مي دهد. هري اسلحه را بررسي مي كند.
يوري: مي دونستم طرف رو نمي كشه وقتي داشتم در مورد شاهنشينها باهاش حرف مي زدم، مي تونستم از چشمهاش بخونم.
هري: درباره چي؟
يوري: شاهنشينها. شاهنشينها پارك كانينگين آستريد.
هري انگار باز هم متوجه منظور او نشده است.
يوري: اوه، من يه كم «دام دامز» هم دارم. از اين واژه استفاده مي كنين، «دام دامز»؟ گلوله هايي كه سر رو منفجره مي كنه.
هري: دام دامز، آره.
يوري: يه كم از اين دام دامزها مي خواين؟
يوري به او چند گلوله مي دهد. هري تمام بسته را مي برد.
ايريك: كثافت!
هري: با منه؟
يوري: نه، ايريك طرف شماست، آقاي واترز. دوست جوان شما ديشب اون رو كور كرده.
هري: ري اين كار رو كرده؟
ايريك: من مي خواستم جيبش رو خالي كنم. اون اسلحهم رو گرفت و اسلحه پر از گلوله مشقي بود و يه گلوله شليك كرد تو چشمم و الان دكترها مي گن اين چشمم ديگه هيچ وقت خوب نمي شه.
هري: خب، راستش رو بخواي به نظر مي رسه تقصير خودت بوده.
ايريك: چي؟
هنري: منظورم اينه، اصولاً وقتي داري جيب يه نفر رو خالي مي كني و فقط هم گلوله مشقي داري،اگه اجازه بدي طرف اسلحه رو ازت بگيره و اجازه بدي با گلوله مشقي تو چشمت شليك كنه كه احتمالاً خيلي هم از نزديك اين كار رو كرده، واقعاً تقصير خودته. تقصير خودته كه اينقدر نازي! پس اين قدر غر نزن و غصه هم نخور!
ايريك با خشم بلند مي شود كه واكنش نشان بدهد.
يوري: ايريك؟ من جداً واكنش نشون نمي دم.
ايريك آرام مي شود.
ايريك: فكر مي كردم مي خواي يارو بميره.
هري: معلومه كه مي خوام بميره. مي خوام به صليب كشيده بشه. اما خواسته من اين حقيقت رو عوض نمي كنه كه اون تو رو شكل يه پسر نازنازي كوچولوي كور درآورده! عوض مي كنه؟ به خاطر اسلحه ممنون، يوري.
هري از خانه يوري خارج مي شود.
خارجي- خيابانهاي بروژ- شب
خارجي- ميدان بازار- شب
هري (پس از لحظه اي): خب؟
كن: پسره مستعد خودكشيه، هري. او يه مرده متحركه. همهش تو فكر جهنم و برزخه...
هري: ديروز كه بهت زنگ زدم، بهت گفتم «كن، ميشه بهم لطف كني و روانپزشك ري بشي، لطفاً؟» نه، ازت خواستم «ميشه بري سر كوفتي اون رو براي من منفجر كني؟» اون مستعد خودكشيه؟ من مستعد خودكشيام، تو مستعد خودكشي هستي، هر خر ديگهاي مستعد خودكشيه! قرار نيست اين رو درست كنيم. الان خودش رو كشته؟ نه. پس اون مستعد خودكشي نيست! هست؟
كن: اون امروز صبح يه اسلحه پر گذاشته بود رو سرش. من جلوش رو گرفتم.
هري: اون... چي؟ اوضاع داره خرابتر ميشه!
هري با سر اشاره مي كند برايش نوشيدني بياورند.
كن: ما تو پارك بوديم...
هري: بذار ببينم شماها تو پارك بودين؟ اين چه ربطي داره؟ بذار ببينم تو نه تنها حاضر نشدي پسره رو بكشي، بلكه نذاشتي پسره خودش رو بكشه كه اگه اين اتفاق مي افتاد مشكل من حل مي شد، مشكل تو هم حل مي شد و مشكل خود پسره هم حل مي شد!
كن: مشكل اون حل نمي شد.
هري: كن، اگه من يه بچه كوچك رو تصادفي يا هر جور ديگه كشته بودم، يه لحظه هم ترديد نمي كردم. همون جا خودم رو مي كشتم. همون جاي كوفتي. اسلحه رو همون جا مي ذاشتم تو دهنم!
كن: تو اين طوري هستي، هري. پسره ظرفيت تغيير رو داره. پسره ظرفيتش رو داره به زندگيش يه شكل شايسته بده.
هري: معذرت مي خوام، كن من ظرفيت تغيير رو دارم.
كن: آره،داري، تو ظرفيتش رو داري كه بدتر از قبل بشي!
هري: آره،حالا داريم مي رسيم بهش!
كن: هري بيا قبول كنيم من شوخي نمي كنم، قصد بي احترامي هم ندارم، اما تو يه آشغالي. الان آشغالي، هميشه آشغال بودي و تنها چيزي كه در مورد تو عوض مي شه اينه كه آشغال بزرگتري مي شي. شايد بچه هاي آشغال بيشتري داشته باشي.
هري: پاي بچه هام رو نكش وسط. اونها چي كار كردن؟ اون بخش از حرفهات درباره بچه هاي كوفتي آشغال من رو پس بگير!
كن: من حرفهام درباره بچه هاي كوفتي آشغال تو رو پس مي گيرم.
هري: توهين به بچه هاي كوفتي من! خيلي زياده روي كردي، رفيق!
كن: من كه حرفم رو پس گرفتم، نگرفتم؟ (مكث) با اين حال تو هنوز يه آشغالي!
هري:آره،فهميدم!
هري نوشيدني خود را مي خورد و در مورد اينكه چه كاربكند و كجا برود تصميم مي گيرد. كن هم نوشيدنياش را مي خورد.
هري: الان ري كجاست؟
كن: دقيقاً در اين لحظه، ري تو يكي از يه ميليون شهر تو دل اروپاست. هر جايي غير از اينجا.
داخلي- اداره پليس بروژ- شب
ري: همين كه دوستم رو ديدم، پولت رو پس مي دم.
كلويي: مشكلي نيست، ريموند.
ري: اسيد و اكستاسيهات رو هم بهت برمي گردونم.
ماموران پشت ميز سرشان را بالا مي كنند.
كلويي (به زبان فلاندري): يه شوخي انگليسيه!
خارجي- ميدان بازار -ضلع شمالي- شب
برج زنگي 300 فوتي درپس زمينه ميدان ديده مي شود. هري نوشيدني خود را تمام كرده است.
هري: فكر مي كنم اسلحهت باهاته.
كن: اون مرده يوري، آدم بامزهايه، نيست؟
هري: اون يوگا كار مي كنه.
كن: «شاهنشينها»
هري: «اين شاهنشينها» رو به تو هم گفت؟
كن: شاه نشينهاي تو پارك كانينگين آستريد. (مكث) هري، مي دونم مجبوري همون كاري رو بكني كه بايد بكني اينجا يه خرده شلوغه مي دوني؟
هري: خب، قرار نيست بين هزار تا بلژيكي عوضي تيراندازي كنم، قراره؟ ضمن اين كه از مليتهاي ديگه هم براي تعطيلات اومدن اينجا.
كن: هوم.تا قوها و چيزهاي گوتيك و همه اون چيزهاي قصه پرياني رو ببينن. آره؟
هري: داري سعي مي كني من رو كفري كني؟
كن: نه، هري.
هري: اول از همه بهم گفتي آشغال، بعد به بچه هام گفتي آشغال. فكر كنم بايد همين جا دخلت رو بيارم. مسيح!
كن:بيا بريم برج. اين ساعت روز اون بالا خيلي خلوته. بيا بريم او بالا.
هري براي لحظه اي به برج نگاه مي كند و بعد سرش را تكان مي دهد و بلند مي شود. آنها مي ايستند. كن پول نوشيدني را روي ميز مي گذارد و آنها به طرف برج راه مي افتند. ناقوس برج به صدا درمي آيد.
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
ناقوس برج همچنان در حال نواختن است. كلويي و ري نگاهي به بالا مي اندازند و از برج دور مي شوند. آنها درست به طرف هري و كن مي آيند.
ري: آره، كاناداييها. يه كم احساس بدي دارم. اونها جان لنون رو نكشتن، كشتن؟ به هر حال يكي دو روز ديگه بايد برم دادگاه.
كلويي: مي خواي خودت رو معرفي كني؟
ري: نمي دونم. واقعاً براي چي بايد بمونم؟
كلويي صورت ري را مي گيرد و ناخواسته باعث مي شود هري و كن كه از رو به رو مي آيند، چهره او را نبينند.
كلويي: به خاطر قشنگ ترين زني كه تا حالا ديدي، تو كل زندگي احمقانهات.
هري و كن رد مي شوند و به طرف ورودي برج مي روند و كلويي و ري همانجا مقابل برج پشت يك ميز مي نشينند.
داخلي- برج- ورودي- شب
بليت فروش عبوس مقابل ورودي برج ايستاده است. ورودي با يك طناب مسدود شده است. هري و كن به او نزديك مي شوند.
بليت فروش: برج امروز غروب بستهاس.
كن: امكان نداره! قرار بود تا هفت شب باز باشه.
بليت فروش: برج معمولاً تا ساعت هفت بازه. ديروز يه آمريكايي بالاي برج سكته قلبي كرد. براي همين امروز برج بسته بود.
هري: بدعنق بيا. اين صد تايي مال تو، ما فقط بيست دقيقه مي خوايم اون بالا باشيم.
هري يك اسكناس صد يورويي را در جيب بيلت فروش مي گذارد. او پول را در مي آورد مچاله مي كند و به صورت هري پرت مي كند . بعد با انگشت به پيشاني هري مي كوبد.
بيلت فروش: برج امروز غروب بستهاس. فهميدي، انگليسي؟
كن كه مي داند چه چيز در انتظار بليت فروش است، سرش را پايين مي اندازد و به طرف برج مي رود. پشت سر او هري را مي بينيم كه با مشت به بليت فروش مي زند و او را به زمين مي اندازد. هري با اسلحه آنقدر بليت فروش را مي زند كه از حال مي رود.
خارجي- برج- شب
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
نماي نقطه نظر ري: جيمي كوتوله در حاليكه لباس يك بچه مدرسه اي به تن دارد- با كلاه لبه دار و شلوار كوتاه- رو به روي آنها ايستاده است. او خيلي جدي است. ري و كلويي مي كوشند جلوي خنده خود را بگيرند. جيمي همچنان به ري و كلويي نگاه مي كند.
ري (همانطور كه مي كوشد نخندد): جيمي، مي خواستم بگم واقعاً از اين كه اون شب زدمت متاسفم.
جيمي: مي دوني، ري، يه جورهايي مي تونستم راحت تر حرفهات رو باور كنم و ببخشمت، به شرط اينكه شما دو تا اين طوري مستقيم تو صورت كوفتي من نمي خنديدين!
ري و كلويي همچنان مي خندند.
جيمي: واسه اين فيلم لعنتيه، مرد.
ري سرش را تكان مي دهد.
داخلي- برج- شب
كن: شهر خوبيه، هري. خوشحالم ديدمش. اصلاً منظورم اين نبود جنبه قصه پريانيش رو ناديده بگيرم. واقعاً يه جاي قصه پريانيه. واقعاً هست.
هري: هوم. فقط شرم آوره اينجا تو بلژيكه، واقعاً، اما به اين فكر مي كني اگه تو بلژيك نبود، جاش خوب بود. خيلي آدمها ميان اينجا. همين خرابش مي كنه.
كن: من خوشحالم اينجا رو ديدم، قبل از اينكه بميرم.
كن به طرف هري برمي گردد و به آرامي و با دقت تمام اسلحه را از كتش درمي آورد. هري هم سريع اسلحه خود را بيرون مي كشد و به طرفش مي گيرد. كن اسلحه را به طرف هري هول مي دهد.
هري: چي كار مي كني؟ چه غلطي مي كني؟
كن: من ديگه نمي جنگم، هري.
هري: باشه، پس من سر لعنتيت رو مي تركونم.
هري اسلحه را به طرف سر كن مي گيرد. كن به نشانه رضايت سرش را تكان مي دهد.
هري: اوه، اداي گاندي رو در نيار! چه غلطي مي كني؟
كن جوابي نمي دهد. هري اسلحه را دوباره به طرف كن مي فرستد.
هري: كن، لطفاً گند نزن. اسلحهت رو بردار.مي دونم بالاخره مي زنمت، اما...
كن: هري، من كاملاً به تو مديونم. از قديم بين من و تو خيلي چيزها اتفاق افتاده. من رك و راست تو رو به خاطر همه اون چيزها دوست دارم.
هري (اسلحه را پايين مي آورد): چي؟
كن: به خاطر تشخصت، به خاطر حيثيتت. من تو رو دوست دارم. پسره بايد بره. به پسره بايد فرصت داد و براي اينكه كار رو بكنم. بايد مي گفتم لعنت به تو و لعنت به همه چيزهاي كه به خاطرش مديون تو هستم و لعنت به همه چيزهايي كه بين ما بوده. اين كاري بود كه بايد مي كردم. اما باهات نمي جنگم و كاملاً هر كاري رو كه بايد انجام بدي مي پذيرم. مي پذيرم. همهش رو.
هري: اوه. آره؟
كن: آره.
هري (مكث): خب، با اين مزخرفات كه تو گفتي، نمي تونم بكشمت، مي تونم؟
كن: همهش به خودت بستگي داره، هري. همهش با خودته. تنها حرف من اينه كه من نميترسم.
مكث. هري اسلحه اش را بالا مي برد و به پاي كن شليك مي كند. كن از درد به خود مي پيچد.
كن: اوه، آشغال عوضي!
هري: ديگه باهات كاري ندارم، براي اينكه تو همين حالا مثل رابرت پاول عوضي وايسادي.
كن: مث كي؟
هري: رابرت پاول عوضي تو فيلم عيساي ناصري!
كن: پاهاي كوفتيم!
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
جيمي: كوتوله رواني يه بچه مدرسه اي كوچولوي دوست داشتني از كار درمياد و همهش يه جور كابوس بوده. ولم كن!
ري: حدس مي زنم حداقل پاي هيچ سياه پوستي در ميون نبود، ها، جيمي؟
جيمي: من...حرف من درباره...
ري: بين همه سياهها و همه سفيدها جنگ مي شه و همه كوتوله هاي سياه و همه كوتوله هاي سفيد كه واقعاً خيلي خوبه.
جيمي: فقط به خاطر كوكايين بود.
ري: اون حتي ويتنامي ها رو هم كنار خودش نمي خواست!
جيمي: فقط به خاطر كوكايين بود. گوش كنين. ما امشب پايين يه ساختمون نوك تيز فيلمبرداري داريم. واسه يه بار هم شده ممكنه خوب باشه. شماها بايد بياين.
كلويي: ما... فكر كنم ما يه شب آروم داشته باشيم، جيمي.
جيمي: ها؟ پس اين طوريه؟ (مكث) ديدار به زندگي بعدي.
جيمي نوشيدني خود را تا آخر مي خورد. لبخندي مي زند و كيفش را برمي دارد و مي رود.
ري: اونها،فوق العادهان. نه؟
خارجي- ميدان بازار- ضلع شمالي- شب
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
كلويي: تو اين كار رو نكردي، نكردي!
آنها ناگهان ايريك را مي بينند. ايريك از ديدن ري و كلويي شوكه مي شود. آنها برايش دست تكان مي دهند. ايريك راهش را به طرف برج كج مي كند. ري و كلويي با تعجب رفتن او را نگاه مي كنند.
داخلي- برج- شب
ايريك: آقاي واترز، آقاي واترز؟
هري: تو كي هستي؟
ايريك: ايريك هستم.
هري: پسر كوره؟
ايريك: آره. آره. بله.
هري: چي مي خواي؟
ايريك: آدمهايي كه دنباشون هستي. او يارو ري، پايين تو باره.
هري و كن ميخكوب ميشوند. ناگهان هر دو به طرف هم هجوم مي آورند. آنها گلاويز مي شوند هر يك مي كوشند به ديگري شليك كنند و هم زمان با دست آزادشان اسلحه ديگري را بگيرند. مثل يك جور مشت اندازي آرام و در عين حال مرگبار است، اما هري قويتر است و هر چند كن همچنان تلاش مي كند او مي داند كاري از دستش برنمي آيد هري آرام آرام اسلحه خود را به طرف گردن كن مي آورد. آنها به چشم هم نگاه مي كنند. هر دو به نظر بغض كرده اند. هري گلوله را به گردن كن شليك مي كند. كن از حال مي رود و اسلحه از دستش مي افتند. هري به او نگاه مي كند.
هري: متاسفم، كن اما نمي توني يه پسر بچه رو بكشي و انتظار داشته باشي اتفاقي برات نيفته. نمي توني.
هري، كن را رها مي كند و بلند مي شود و به طرف پايين پله ها شروع به دويدن مي كند. انعكاس صداي پاي هري به تدريج ضعيفتر مي شود.
راه پلهها: هري پايين پله ها ايريك را مي بيند.
هري: كجا؟
ايريك: بار سمت چپ.
بالاي پلهها. كن همچنان نشسته است. او در حال مرگ است. اسلحه چند پله پايين تر افتاده است. ناگهان فكري به ذهنش مي رسد او به زحمت اسلحه را برمي دارد و به آرامي خود را به طرف بالاي پله ها و بالاترين اتاق برج مي كشاند.
راه پلهها: هري همچنان از پله ها مارپيچ پايين مي رود.
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
داخلي- برج- شب
نماي نقطه نظر كن: مه يخ زده چنان هوا را فرا گرفته كه پايين به هيچ عنوان قابل ديدن نيست. كن براي لحظهاي اميدش را از دست مي دهد، سپس فكر ديگري به ذهنش مي رسد.
خارجي- ميدان بازار- ضلع جنوبي- شب
داخلي- برج- شب
اتاق ديده باني: كن اسلحه را در جيب مي گذارد و دكمه هاي كتش را مي بندد. او هر چه پول خرد دارد از جيب بيرون مي آورد و از بالاي برج به پايين پرت مي كند.
خارجي- ميدان بازار- شب
داخلي- برج- شب
خارجي- ميدان بازار- شب
ري: كن! كن!
كن (به آرامي): هري اينجاست.
ري (گريه كنان): چي؟
كن: اسلحه من رو بردار.
ري دستش را داخل جيب كت خوني مي كند و اسلحه را برمي دارد كه شكسته و ديگر به درد نمي خورد.
ري: كن؟ اسلحه من كجاست؟ اسلحه من كجاست؟
كن: فكر كنم دارم مي ميرم.
ري: كن؟ يا عيسي...!
كن مي ميرد. ري از ترس و غصه مي لرزد. هري اسلحه به دست از برج بيرون مي زند و كلويي را مي بيند كه به صحنه خونين خيره شده است. او نگاه كلويي را دنبال مي كند و ري را مي بيند. ري هم او را مي بيند هري شليك مي كند ري جا خالي مي دهد و شروع به دويدن ميكند. كلويي جيغ مي زند هري به دنبال ري راه مي افتد و از هر فرصتي براي شليك به او استفاده مي كند. ري به داخل يك كوچه فرار مي كند و هري هم به دنبالش مي دود.
خارجي- خيابانهاي بروژ- شب
داخلي- تالار ورودي هتل- روز
ماري پشت ميز است.
ماري: اوه. آقاي بليكلي گفت شما رفتي...
ري: من همين الان كليد اتاق رو مي خوام. زود باش و تو همين الان بايد بري خونه. اينجا خيلي خيلي خطرناكه. باشه؟ برو خونه! همين الان!
ماري: باشه.
ماري كليد را به ري مي دهد او متوجه شده ري چقدر جدي است.
خارجي- خيابانهاي بروژ- شب
داخلي- اتاق هتل- شب
ماري (صداي روي تصوير): نه، نمي ذارم بري بالا! اون اسلحه رو بذار كنار، همين الان!
هري (صداي روي تصوير): خانم، مي شه از سر راه كوفتي من بري كنار؟
ماري(صداي روي تصوير): نه، نمي رم. از سر راهت نمي رم كنار. بايد از من رد بشي.
ري خود را به بالاي راه پله ها مي رساند و از بين نرده ها هري و ماري را مي بيند. او حتي اسلحه را نشانه مي رود، اما از ترس اينكه به ماري بخورد، شليك نمي كند.
هري: خب، قطعاً من از تو رد نمي شم. يعني فكر مي كني رد مي شم اونم با اون بچه؟ من آدم خوبي ام، اما مي شه لطفاً از سر راه كوفتي من براي كنار؟
ري: ماري! بذار بياد بالا. اشكالي نداره. هري، قسم بخور تا وقتي اون از هتل نرفته تيراندازي رو شروع نمي كني.
هري (پشت ديوار قايم شده): من قسم مي خورم تا وقتي اون از هتل نرفته تيراندازي رو شروع نمي كنم. كاملاً قسم مي خورم.
ماري: خب، من هيچ جا نمي رم. اينجا هتل منه. پس مي توني گورت رو گم كني.
ماري روي پله هاي بايريك مي نشيند هري متعجب شده است. ري نگاهي به پايين مي اندازد. هر دو به اين فكر مي كنند كه «اين زن چه مرگش است».
هري: فكر كنم اون بالا اسلحه داري.
ري: آره.
هري: خب، حالا چي كار كنيم؟ نمي تونيم همه شب اينجا بمونيم.
ماري: شما دو تا چرا اسلحههاتون رو زمين نمي ذارين برين خونه هاتون؟
هري: احمق نباش. اين جنگ تن به تنه.
ري: هري، من يه فكر به ذهنم رسيد.
هري: چي؟
ري: اتاق من رو به آبراهه، خب؟ برمي گردم تو اتاقم، مي پرم تو آبراه، ببينم مي تونم شنا كنم برم طرف ديگه و فرار كنم.
هري سرش را به نشانه تاييد تكان مي دهد.
ري: خب؟ اگه تو بري بيرون و دور بزني بياي طرف آبراه، مي توني از خانم و بچهش رو از كل اين قضيه دور نگه مي داريم.
هري: واقعاً قول ميدي بپري تو آبراه؟ نمي خوام برم بيرون دوباره ده دقيقه ديگه برگردم ببينم تو يه قفسه قايم شدي.
ري: واقعاً قول مي دم، هري. نمي خوام ريسك كنم و يه بچه ديگه رو به كشتن بدم، مي خوام؟
ماري اين را مي شنود و غمگين مي شود.
هري: صبركن ببينم. من رفتم بيرون بايد برم راست يا چپ؟
ري (عصباني): خب بايد بري راست ديگه. از همون جلوي در مي توني ببيني. يه آبراه كوفتي اونجاست!
هري: خيلي خب حالا! خداي من. خودت كه مي دوني من تازه رسيدم. باشه يك تا سه مي شمريم و بعد مي ريم.
ري: باشه (مكث) چي؟ خب كي مي شمره؟
هري: خب،تو بشمر.
ماري: شما دو تا ديوونهاين.
ري: آماده اي؟
هري: آماده ام.
ري: آماده؟
هري: آماده.
ري: يك، دو، سه، بريم!
ري به طرف پنجره اتاق مي دود و هري به طرف بيرون هتل.
داخلي- اتاق هتل- شب
خارجي- قايق بايريك- شب
ري (به راننده): به راهت ادامه بده.
ري ناگهان هري را مي بيند كه به كنار آبراه آمده است.او اين طرف و آن طرف را نگاه مي كند و ري را مي بيند. او به طرف ري نشانه مي رود. راننده سرعتش را بيشتر مي كند.
ري (بهآرامي): امكان نداره. تو خيلي دوري.
خارجي- كنار آبراه- شب
خارجي- قايق بايريك- شب
كنار آبراه- شب
خارجي- بارانداز- شب
خارجي- خيابانهاي بروژ- شب
خارجي- پل- شب
خارجي- صحنه فيلم برداري كنار آبراه- شب
ري: پسر بچه.
هري: درسته ري. پسر بچه.
هري از پشت سه گلوله به طرف ري شليك مي كند. ري غرق در خون خود را روي زمين مي كشاند. هري به او نزديك مي شود. يكي از گلوله ها از ري رد شده و به سر جيمي كوتوله اصابت كرده است. ري سينه خيز خود را به جيمي مي رساند و او را لمس مي كند.جيمي مرده و صورتش متلاشي شده است، اما لباس مدرسه او همچنان سالم است. او با اين شكل و شمايل درست به يك پسر بچه مرده شباهت دارد.
ري برمي گردد و به هري نگاه مي كند كه وحشت زده بالاي آنها ايستاده است.
هري: اوه. متوجه شدم.
ري و هري به هم نگاه مي كنند و بعد هري اسلحهاش را بالا مي آورد و داخل دهان خود ميگذارد.
ري: نه، هري، نه...اون...
هري (براي لحظه اي اسلحه را بيرون ميآورد):بايد به اصول پايبند باشي.
هري دوباره اسلحه را در دهان مي گذارد و شليك مي كند. مغزش كاملاً متلاشي مي شود.صداي شليك گلوله در گوش ري طنين انداز مي شود. ديگر هيچ صداي ديگري را نمي شنود. او به طرف آسمان برمي گردد.
نماي نقطه نظر ري: آسمان مه آلود و ساختمانهاي بلند. شخصيتهاي هولناك تابلوي بوش او را نگاه مي كنند. ماموران امداد و پزشكان از راه رسيدهاند و او را به بيمارستان منتقل مي كنند.
ري (صداي روي تصوير): يه جايي تو لندن يه درخت كريسمس هست كه پايينش چند تا كادوئه؛كادوهايي كه هيچ وقت باز نشده اند...
ري براي چند لحظه ماري را بالاي سر خود مي بيند. چهره فرشته وار و معصوم ماري او را به اين فكر مي اندازد كه شايد آخر ماجرا خوب باشد.
ري (صداي روي تصوير):...و به اين فكر كردم اگه زنده موندم برم اون خونه، از مادر اون پسر عذر خواهي كنم و هر مجازاتي رو كه برام انتخاب كرد بپذيرم...زندان، مرگ، مهم نيست...
ري، ايريك را هم مي بيند كه حيرت زده ايستاده است.
ري (صداي روي تصوير):... براي اينكه مي دوني، حداقل تو زندان و حداقل تو مرگ...ديگه تو بروژ كوفتي نيستم!...
كلويي گريه كنان خود را به ري مي رساند. پيراپزشكان سعي مي كنند جلوي او را بگيرند.
ري (صداي روي تصوير):... بعد يهو يادم اومد كه... اََه مرد، شايد جهنم همينه و بقيه ابديت رو بايد تو بروژ كوفتي بگذرونيم! و من واقعاً، واقعاً اميدوار بودم نميرم. واقعاً، واقعاً اميدوار بودم نميرم.
در همان حال كه دستگاه اكسيژن به كار مي افتد و ري در يك آمبولانس بسيار روشن قرار مي گيرد، نماي نقطه نظر او به سياهي قطع مي شود.
منبع:نشريه فيلم نگار، ش93
/ن