المسیر الجاریه :
والپیپرالسلام علیک یازینب الکبری سلام الله علیها حضرت زینب سلام الله علیها

والپیپرالسلام علیک یازینب الکبری سلام الله علیها

علامه مامقانی می گوید: «زینب در حجاب و عفت یگانه دوران بود. در زمان پدرش و برادرانش تا روز عاشورا، هیچ کس از مردان، او را ندیده بود». محمدح
اسیران بصیر؛ از میثم خرمافروش تا حججی عزیز سایر ماه‌ها و روزها

اسیران بصیر؛ از میثم خرمافروش تا حججی عزیز

سرمایه دوران اسارت، بصیرت رزمنده ای است که دوران اسارت خویش را تنها جبهه جدیدی برای مبارزه با دشمن دانسته و اگر چه جسمش اسیر است، آزادگی روحش را نخواهد فروخت.
نقاشی عموبابا یاد یاران

نقاشی عموبابا

در جنگ تحمیلی عراق با ایران زرمندگان زیادی اسیر شدند و سختی ها و رنج های بسیاری کشیدند. آزادی حق طبیعی هر جنبنده ای از جمله انسان است. حیوانات نیز آزاد آفریده شده اند و آزادی را دوست دارند. با آن ها مهربان...
اولین‌های دفاع مقدس یاد یاران

اولین‌های دفاع مقدس

تعدادی از وقایع دفاع مقدس، که برای اولین بار اتفاق افتادند را در نوشته زیر با هم می خوانیم.
اسیر این قفس شدم شعر

اسیر این قفس شدم

شعر زیر درباره رها شدن از بند اسارت و آرزوی آزادی است که سمیرا زرقانی آن را سروده است.
اسلحه پنهان یاد یاران

اسلحه پنهان

یکی از خاطرات زیبای اُسرای ایرانی در جنگ ایران و عراق در متن زیر، توسط احمد عربلو آورده شده است.
لبخند به یاد ماندنی یاد یاران

لبخند به یاد ماندنی

اسد نرم خندید و گفت:« راست می­گه بچه­ ها! باید بودین و می ­دیدین. وقتی عبود گوش­ هاش رو گرفت و از جا بلندش کرد، پاهاش تو هوا تاب می­ خورد». لبخند از روی لب­ های سیف­ الله پرید:« خدا ذلیلش کنه. گوش برام...
محرم در اسارت یاد یاران

محرم در اسارت

در اردوگاه بودیم، دشمن یکی از برادران آزاده را زیر فشار قرار داد که به امام خمینی توهین کند. آن دشمن کینه‌توز می‌گفت: «باید به رهبرت اهانت کنی وگرنه رهایت نمی‌کنم.» شکنجه را بیشتر کرد؛ اما ایشان مقاومت...
قاتل یاد یاران

قاتل

هل خوردم و محکم با صورت چسبیدم زمین. تراشه­ های چوب کف دستم را خراش داد. خون از بینی ­ام راه افتاد. گرمی آن را پشت لبم احساس کردم. سر بالا کردم. سرباز خلیل مثل شمر ایستاده بود بالای سرم. دندان­ هایش را...
چادر نگهبان داستان

چادر نگهبان

سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می­ افتادم. سُست و بی­حال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی ­توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک­ های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده­...