المسیر الجاریه :
لطائف و طرائفی از اهل بیت (ع) داستان

لطائف و طرائفی از اهل بیت (ع)

در فَوائِدُالفُؤاد والدم علیه الرحمه مذکورست که روزی حضرت امیر در میان اصحاب فرمود که «من به همه‌ی عمر خود در حق کسی نه نیکی کرده‌ام نه بدی.»
شوخی‌های پیامبر اکرم(ص) با اطرافیان داستان

شوخی‌های پیامبر اکرم(ص) با اطرافیان

ثابت شده است که روزی بعضی از کبار صحابه گفتند: «یا رسول الله تو با ما مزاح بسیار می‌کنی.» - یعنی این طریقه، مناسب منصب نبوّت نمی‌نماید.
نثر روايي معاصر ايران داستان

نثر روايي معاصر ايران

اگر قرار باشد بزرگ‏ترين تحول بنيادي را که ادبيات يک کشور مي‌تواند از سر بگذراند پي بگيريم، در ايران به جهشي برمي‌خوريم که ادبيات (خاصه نثر) فارسي از قرن گذشته تاکنون از سر گذرانده است. مراد تحولي است که...
پيشينه‌ي نثر فارسي داستان

پيشينه‌ي نثر فارسي

نثر روايي (داستاني)، زماني پديد آمد که نياز و دلبستگي به روايت سرگذشت‏ها و رويدادها احساس شد و انسان آنچه را از گذشته‌ي مردمان و جهان به خاطر سپرده و يا پسنديده بود، دوباره گويي نمود. اين پديده، بعدها...
درباره‌ی «بوف‌‌کور» داستان

درباره‌ی «بوف‌‌کور»

بوف، بوم یا جغد در فرهنگ مردم ایران عموماً پرنده‌ای است شوم و منزوی و نامیمون. بوف بیشتر در ویرانه‌ها، در جاهای متروک، دور از آبادی و آدمی به سر می‌برد. از روشنایی آشکارا می‌ترسد و روزها در شکاف‌های تاریک...
رشید خرك داستان

رشید خرك

در زمان‌های قدیم یك بابایی بود به اسم رشید كه به‌اش می‌گفتند رشیدخرك. این بابا مادرش را روز و شب می‌چزاند و اذیتش می‌كرد. روزی آمد پیش مادرش و گفت: «من آش شولی می‌خواهم.»
آقا حسنك داستان

آقا حسنك

در زمان‌های قدیم بیوه زنی بود كه چند تا بچه داشت. اسم بزرگه آقا حسنك بود. زنه كه نان آوری نداشت، روزی پسره را برد به دكان بزازی تا شاگرد اوستا شود و دست كم بتواند شكم خودش را سیر كند. شب كه بزاز شال و...
آسوكه‌ی مرد تاجر داستان

آسوكه‌ی مرد تاجر

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم تاجری بود كه سه تا پسر و یك دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش كرد كه در نبود او، مواظب...
پیه سوز طلا داستان

پیه سوز طلا

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پسر جوانی بود و هفت تا دخترعمو داشت. یكی از یكی خوشگل‌تر. هرچه مردم می‌گفتند كه یكی از دخترعموهات را بگیر، گوشش به این حرف بدهكار نبود. پسره كه سر و بری داشت و خوشگل...
پسر و گرگ داستان

پسر و گرگ

در زمان‌های قدیم زنی بود و پسری داشت و چند تا گوسفند. پسرش روزها گوسفندها را می‌برد بیابان می‌چراند. یك روز گرگی آمد و به پسره گفت: «ای پسر! خودت را بخورم یا گوسفندهات را؟»