المسیر الجاریه :
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل<br />
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
هوای کوی تو از سر نمی رود آری<br />
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل<br />
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
زمان خوشدلی دریاب و در یاب<br />
که دایم در صدف گوهر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
بشوی اوراق اگر همدرس مایی<br />
که علم عشق در دفتر نباشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد<br />
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت<br />
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد<br />
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد<br />
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود<br />
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد