المسیر الجاریه :
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل حافظ

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل<br /> توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری حافظ

هوای کوی تو از سر نمی رود آری

هوای کوی تو از سر نمی رود آری<br /> غریب را دل سرگشته با وطن باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل حافظ

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل<br /> شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب حافظ

زمان خوشدلی دریاب و در یاب

زمان خوشدلی دریاب و در یاب<br /> که دایم در صدف گوهر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی حافظ

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

بشوی اوراق اگر همدرس مایی<br /> که علم عشق در دفتر نباشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد حافظ

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد<br /> عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت حافظ

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت<br /> که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد حافظ

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد<br /> قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد حافظ

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد<br /> زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود حافظ

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود<br /> عاقبت در قدم باد بهار آخر شد