المسیر الجاریه :
قلب ها از تپش عشق تو لرزش دارد مهدوی

قلب ها از تپش عشق تو لرزش دارد

دیده هامان ز فراق است که بارش دارد<br /> قلب ها از تپش عشق تو لرزش دارد<br /> چشم پر خون من هر سال ز دوری و فراق<br /> روزهایی که نبودید شمارش دارد<br /> گرچه از غصه ی دوری شما میسوزیم<br /> فکر یک...
فصلی پر از شکوفه و باران می آورد مهدوی

فصلی پر از شکوفه و باران می آورد

فصلی پر از شکوفه و باران می آورد<br /> مردی که حکم دفن زمستان می آورد<br /> از پشت ابرهای زمان، آفتاب جان<br /> صبحی طلوع می کند و جان می آورد
دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد مهدوی

دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد

دوباره رفت زمستان ولی بهار نیامد<br /> جهان کهنه ی ما با شما کنار نیامد<br /> زمین به گیسوی خود گل زد و کنار خیابان<br /> نشست و وعده ی شادی سر قرار نیامد
وقتی که هوا عطر تو را کم دارد مهدوی

وقتی که هوا عطر تو را کم دارد

وقتی که هوا عطر تو را کم دارد<br /> هر دم نفسی که می رسد دم دارد<br /> در دفتر باز نیمه شب می خواند<br /> مهتاب هوای کوچه ها غم دارد
دل ما در شب هجران تو به گریه خوش است مهدوی

دل ما در شب هجران تو به گریه خوش است

جهل و غفلت نتواند که اسیرش سازد<br /> آنکه نذر فرجت ذکر دمادم دارد<br /> دل ما در شب هجران تو به گریه خوش است<br /> زخم این درد بجز اشک چه مرهم دارد؟
همه امید من آقا به مهربانی توست مهدوی

همه امید من آقا به مهربانی توست

نظر به حال دلم کن که سرد و خاموش ست<br /> همه امید من آقا به مهربانی توست<br /> دوباره این دل شیدا مسافر راه ست<br /> مسیر عاشقی ام صحن جمکرانی توست
ای یوسف زهرا به کجایی مهدوی

ای یوسف زهرا به کجایی

ای یوسف زهرا به کجایی<br /> ای ماه دل آرا به کجایی<br /> در راه تو من دیده به راهم<br /> ای گمشده ی ما به کجایی
صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد مهدوی

صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد

صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد<br /> دو چشمانم به یاد تو، غمی مشهود می گیرد<br /> شبی در خلوت لاهوتی روحم تجلّی کن<br /> که دارد شعر‌هایم رنگی از بدرود می گیرد
جز حسرت ظهور تو در سررسید نیست مهدوی

جز حسرت ظهور تو در سررسید نیست

با جمعه سال آمد و با جمعه می رود<br /> با این حساب آمدنت هم بعید نیست<br /> هر بار دوره میکنم این سالنامه را<br /> جز حسرت ظهور تو در سررسید نیست
یک روز می رسد که تو از راه می رسی مهدوی

یک روز می رسد که تو از راه می رسی

ما را ببخش اگر دلمان در سیاهی است<br /> یا چشممان ز اشک فراقت سپید نیست<br /> یک روز می رسد که تو از راه می رسی<br /> آن روز قبر مادر تو ناپدید نیست