المسیر الجاریه :
حافظ شیرازی
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
حافظ شیرازی
خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت
خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
حافظ شیرازی
اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت
اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
حافظ شیرازی
گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
حافظ شیرازی
ميدمد صبح و کله بست سحاب
ميدمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح يا اصحاب
ميچکد ژاله بر رخ لاله المدام المدام يا احباب
حافظ شیرازی
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما
حافظ شیرازی
ساقي به نور باده برافروز جام ما
ساقي به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ شیرازی
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون روي سوي خانه خمار دارد پير ما
حافظ شیرازی
رونق عهد شباب است دگر بستان را
رونق عهد شباب است دگر بستان را ميرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را
حافظ شیرازی
ساقيا برخيز و درده جام را
ساقيا برخيز و درده جام را خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر مي بر کفم نه تا ز بر برکشم اين دلق ازرق فام را