مردي از شيره درخت
روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همه‌ي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعه‌هايشان مشغول...
Thursday, July 6, 2017
لاك پشت و بوزينه
روزي لاك پشتي آرام آرام به خانه‌اش مي‌رفت كه در راه به بوزينه‌اي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن...
Thursday, July 6, 2017
مردي كه زبان حيوانات را آموخت
"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني...
Thursday, July 6, 2017
لاك پشت و مارمولك
همه‌ي نمكي كه لاك پشت در خانه داشت، تمام شده بود. غذايشان ديگر مزه‌اي نداشت. براي همين لاك پشت به خانه‌ي برادرش رفت و از او كمي نمك قرض گرفت.
Thursday, July 6, 2017
هنوز سگ را صدا مي‌زند
در گذشته‌هاي دور، سگ و شغال با هم دوست بودند و در جنگل، كنار هم زندگي مي‌كردند. آنها هر روز با هم به شكار مي‌رفتند و آخر شب هر چه را كه شكار...
Thursday, July 6, 2017
اشي‌مشي
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا، هيچ كس نبود. گنجشكي بود به اسم "اشي‌مشي" كه خيلي تميز بود. خيلي كوچك بود. پاهايش كوتاه بود. چشمهايش هم ريز بود....
Thursday, July 6, 2017
پيرزن و گوساله
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پله‌اي جمع كرده بود. يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود....
Thursday, July 6, 2017
كوزه‌ي شكمو
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. يك كوزه‌اي بود كه خيلي شيره دوست داشت. هر جايي كه شيره مي‌دويد، با عجله مي‌دويد. مثل...
Thursday, July 6, 2017
نمكو
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه هفت تا دختر داشت. دخترهاي اين پيرزن، يكي از يكي قشنگتر بودند. يكي از...
Thursday, July 6, 2017
حسن كچل
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا، هيچ كس نبود. پيرزني بود كه يك پسر داشت. پسر اين پيرزن، كچل بود، يعني مو نداشت. سرش مثل آينه صاف...
Thursday, July 6, 2017
پهلوان پنبه
يكي بود، يكي نبود. پيرزني بود كه از دارِ دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر "حسني" بود. پيرزن پسرش را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و...
Thursday, July 6, 2017
قصه‌ی بخت
يكي بود، يكي نبود. روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به نام "نجف قلي" كه خيلي بداقبال بود. نجف قلي آن قدر بداقبال بود كه اگر لب دريا مي‌رفت، دريا...
Thursday, July 6, 2017
اشك اژدها
روزی روزگاری، در سرزمینی بسیار دور، اژدهایی توی یك غار، در دل كوهی بزرگ زندگی می‌كرد. از میان غار، چشمان سرخ اژدها مثل دو چراغ پرنور می‌درخشید.
Wednesday, July 5, 2017
خرگوشی در ماه
یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه توی ماه زندگی می‌كرد. یك روز، همان طور كه داشت از آن بالا به زمین نگاه می‌كرد. چشمش افتاد به یك خرگوش و یك...
Wednesday, July 5, 2017
گنجشك زبان بریده
در روزگاران خیلی قدیم، پیرمردی بود كه یك زن بدجنس و بد اخلاق داشت. آنها بچه‌ای هم نداشتند. به خاطر همین، پیرمرد به جای بچه، از یك گنجشك كوچك...
Wednesday, July 5, 2017
دیوهای دماغ دراز
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای خیلی خیلی دور، دو دیو دماغ دراز در یكی از كوههای بلند شمال ژاپن زندگی می‌كردند. یكی از آنها "دیوآبی" و آن یكی "دیو...
Wednesday, July 5, 2017
دختری كه به آسمان پرواز كرد
یكی بود، یكی نبود. در دهكده‌ای، پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می‌كردند. آنها بچه‌ای نداشتند. برای همین هم خانه‌شان سوت و كور بود.
Wednesday, July 5, 2017
چرا دیو قرمز گریه كرد؟
كسی به خاطر ندارد كه این دیو، در كدام كوه زندگی می‌كرده است؛ اما می‌گویند سالها پیش، دیو قرمزی بود كه در كوهی نزدیك یك دهكده زندگی می‌كرد. این...
Wednesday, July 5, 2017
آسیاب دستی سحرآمیز
یكی بود، یكی نبود. روزی، روزگاری در یكی از دهكده‌های ژاپن، دو برادر با هم زندگی می‌كردند. برادر بزرگتر، كار می‌كرد و زحمت می‌كشید؛ امّا برادر...
Wednesday, July 5, 2017
خلال دندان جنگجو
یكی بود، یكی نبود، در روزگاران خیلی دور، شاهزاده‌ای بود كه عادت بدی داشت، هر شب كه می‌خواست به رختخواب برود، با خلال دندان، دندانهایش را پاك...
Wednesday, July 5, 2017