درآمد دوش دلدارم به ياري
درآمد دوش دلدارم به ياري شاعر : عطار مرا گفتا بگو تا در چه کاري درآمد دوش دلدارم به ياري برآوردي دمي يا مي برآري...
Saturday, March 26, 2011
بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو
بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو شاعر : عطار اي چون تو به هر منزل وامانده‌ي بسياري بي خويش شو از هستي تا باز نماني...
Saturday, March 26, 2011
دست نمي‌دهد مرا بي تو نفس زدن دمي
دست نمي‌دهد مرا بي تو نفس زدن دمي شاعر : عطار زانکه دمي که با توام قوت من است عالمي دست نمي‌دهد مرا بي تو نفس زدن...
Saturday, March 26, 2011
تا در سر زلف تاب بيني
تا در سر زلف تاب بيني شاعر : عطار دل در بر من خراب بيني تا در سر زلف تاب بيني بس دل که برو کباب بيني گر آتش...
Saturday, March 26, 2011
از غمت روز و شب به تنهايي
از غمت روز و شب به تنهايي شاعر : عطار مونس عاشقان سودايي از غمت روز و شب به تنهايي آتش عشقت از توانايي عاشقان...
Saturday, March 26, 2011
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من شاعر : عطار از پاي درافتادم و خون شد جگر من اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من نه...
Saturday, March 26, 2011
اي دلبر ماهروي طناز
اي دلبر ماهروي طناز شاعر : عطار برقع ز جمال خود برانداز اي دلبر ماهروي طناز چون جام جهان نما کنم باز تا ديده...
Saturday, March 26, 2011
او نمرد از زهر و تو از قهر او
او نمرد از زهر و تو از قهر او شاعر : عطار چند ميري گر نخوردي زهر او او نمرد از زهر و تو از قهر او از خلافت خواجگي...
Saturday, March 26, 2011
بط به صد پاکي برون آمد ز آب
بط به صد پاکي برون آمد ز آب شاعر : عطار در ميان جمع با خير الثياب بط به صد پاکي برون آمد ز آب کس ز من يک پاک‌روتر...
Saturday, March 26, 2011
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود شاعر : عطار در کمال از هرچ گويم بيش بود شيخ سمعان پيرعهد خويش بود با مريد چارصد صاحب...
Saturday, March 26, 2011
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه شاعر : عطار گفت مي‌بردند تابوتش به راه چون بمرد آن مرد مفسد در گناه تا نبايد کرد...
Saturday, March 26, 2011
بس سبک مردي گران جان مي‌دويد
بس سبک مردي گران جان مي‌دويد شاعر : عطار در بياباني به درويشي رسيد بس سبک مردي گران جان مي‌دويد گفت آخر مي‌بپرسي...
Saturday, March 26, 2011
از پس تابوت مي‌شد سوگوار
از پس تابوت مي‌شد سوگوار شاعر : عطار بي‌قراري، وانگهي مي‌گفت زار از پس تابوت مي‌شد سوگوار هيچ ناديده جهان بيرون...
Saturday, March 26, 2011
پاک ديني گفت آن نيکوترست
پاک ديني گفت آن نيکوترست شاعر : عطار مبتدي را کو به تاريکي درست پاک ديني گفت آن نيکوترست پس نماند هيچ رشدش در...
Saturday, March 26, 2011
عابدي بودست در وقت کليم
عابدي بودست در وقت کليم شاعر : عطار در عبادت بود روز و شب مقيم عابدي بودست در وقت کليم ز آفتاب سينه تابش مي‌نيافت...
Saturday, March 26, 2011
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي
داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي شاعر : عطار غرقه شد در آب دريا ناگهي داشت ريشي بس بزرگ آن ابلهي گفت از سر برفکن آن...
Saturday, March 26, 2011
چون زليخا حشمت واعزاز داشت
چون زليخا حشمت واعزاز داشت شاعر : عطار رفت يوسف را به زندان بازداشت چون زليخا حشمت واعزاز داشت پس بزن پنجاه چوب...
Saturday, March 26, 2011
خواجه زنگي را غلامي چست بود
خواجه زنگي را غلامي چست بود شاعر : عطار دست پاک از کار دنيا شست بود خواجه زنگي را غلامي چست بود تا به وقت صبح...
Saturday, March 26, 2011
از نبي در خواست مردي پر نياز
از نبي در خواست مردي پر نياز شاعر : عطار تا گزارد بر مصلايي نماز از نبي در خواست مردي پر نياز گفت ريگ و خاک گرمست...
Saturday, March 26, 2011
بود مردي سنگ شد در کوه چين
بود مردي سنگ شد در کوه چين شاعر : عطار اشک مي‌بارد ز چشمش بر زمين بود مردي سنگ شد در کوه چين سنگ گردد اشک آن...
Saturday, March 26, 2011