مي خواهم از حميد بگويم از زندگي اش
ـ شهادت : 26 بهمن ماه 1364 همراه با تيم پزشکي در حال مداواي مجروحان در اورژانس خط مقدم چهل سالگي عمر زيادي است . شايد آخرين حد عمر . مي گويند...
Tuesday, January 5, 2010
خواهر دعا کن!
شنيده بود که به امام و انقلاب ناسزا مي گويد. کنارش نشست و مبلغي پول بهش داد و گرم گرفت. بهش گفت:«پيرمرد! مي دانم خرج زندگي ات زياد است. باز اگر...
Thursday, December 3, 2009
کسي پيش من نماند
اين داستان بر اساس واقعيتي است از زندگي شهيد محمد حسن نظرنژاد، معروف به مرد آهنين خراسان، مردي که با بيش از صد ترکش يادگار از جبهه هاي غرب و...
Thursday, December 3, 2009
عليرضا نذر امام رضا (ع)بود
اتاق پر از کبوتر سفيد شده بود. کبوترهاي بي قرار، با ل بال مي زدند. پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت:«مادر!اينها کبوترهاي حرم...
Thursday, December 3, 2009
خير وقت نماز است
ـ «محراب» محل حرب است و جنگ ما چيزي جز حرب براي ترويج فرهنگ نماز نبوده و نيست، فرهنگي که در آن همه ي خوبي ها به نبرد زشتي ها مي رود همه ي بت...
Thursday, December 3, 2009
خاطراتي از شهداي جاودان اصفهان
مي خواستي بروي يا بماني اين فدايي بود خطاب به حاج حسين خرازي ، مي خواهي بروي يا بماني نمي تواني انتخاب کني – حاج حسين به ياد بچه ها افتاد :...
Thursday, December 3, 2009
خشم شب را با نماز شب درهم آميخت
در خانه را باز مي گذاشتيم تا پناهگاه تظاهرات کنندگان باشد.سال هاي 56-57 بود و اوج مخالفت هاي مردم با رژيم شاه. سيد محمد تقريباً چهارده ساله بود.شب...
Thursday, December 3, 2009
مصطفي پيام مورچه را فهميد
دوآب، محلي بود در بين راه پاوه به مريوان که جاده اي شوسه، کوهستاني و صعب العبور بود؛ نرسيده به «دزلي»در کنار «راه خون»و نزديک «تودشه»و «طويله...
Wednesday, December 2, 2009
نه تير مي خورم نه مي سوزم فقط يک ترکش اينجا
اوايل سال 85 بود که يک سري دستتوشته از شهيدي در ميان 2600 شهيد دزفول به دستمان رسيد که مارا مجذوب خند کرد به اتفاق دوستان بر آن شديم تا خانواده...
Wednesday, December 2, 2009
حميد
بر اساس خاطره ي آزاده جهانبخش تيربند به: شهيد بي نشان اين وادي و آزادگان جهانبخش تيربند و مجيد ملا نوروزي هر دو قايق در دو خط موازي دل آب را...
Saturday, November 28, 2009
آشنايي من با « غلامعلي پيچك »
هواي تازه‌اي كه به صورتم خورد متوجه‌ام ساخت كه هليكوپتر روي زمين نشسته و درهايش باز شده، بيرون را نگاه كردم بلي همين جاست پادگان بانه است. اوضاع...
Saturday, October 31, 2009
زندگي براي يک سلام
اسمش قدرت الله بود. قدرت الله حسين زاده. سني نداشت. نصف صورتش سوخته بود. خيلي گوشه گير بود و از جمع فاصله مي گرفت. همه اش تسبيح دستش بود و ذکر...
Saturday, October 31, 2009
شهيدي که به پدرش کمک کرد
پدر شهيد حسين اکي تعريف مي کرد: يک روز براي دروي گندم از يک نفر کمک خواستم. او که بابت اين کار حق الزحمه هم دريافت مي کرد با طعنه گفت: برويد...
Saturday, October 31, 2009
قبر اين گل بوي گلاب مي دهد
دستمال را آرام کشيدم به سنگ . آوردم جلو رو به روي صورتم نگه داشتم و نفس عميقي کشيدم . بوي گلاب ، همه وجودم را معطر کرد . دوباره خم شدم روي...
Saturday, October 31, 2009
رجائي فرزند ملّت
در سال 1312 در قزوين متولد شد.پدرش در بازار مغازه خرازي داشت.در چهار سالگي پدرش را از دست داد و مادرش با شکستن بادام،فندق و گردو و پاک کردن پنبه...
Sunday, October 25, 2009
بهانه ي پرواز
عمليات والفجر هشت شروع شده بود؛ حال و هواي عجيبي بر حاشيه ي اروند حکمفرما بود، توي دل نخلستان ما هم آماده رفتن بوديم. آنهايي که تا آن لحظه فرصت...
Tuesday, October 6, 2009
من راضي نيستم
اکبر مجروح بود، بايد آب هويج مي خورد. آبميوه گيري نداشتيم. آن موقع کالاي برقي کم بود. خيلي کم و نوبتي مي دادند. رفتم مسجد، اسم نوشتم. مشکل را...
Tuesday, October 6, 2009
شهيد محله
ماه محرم که مي شد دلم مي خواست به هيئت هاي معروف بروم. داداش مي گفت: يک سر هم به هيئت محله بزن، اگر شهيد شدي آنها هم خوشحال شوند، بگويند اين...
Tuesday, October 6, 2009
مردي از جنس کلمه
کساني که دهم فروردين 1365 از خيابان فردوسي مي گذشتند، جايي درست مقابل بانک مسکن مرکزي شخصي را مي ديدند که در حال تعويض پلاک نام کوچه است. به...
Tuesday, October 6, 2009
آخرين روز آخرين عباس
کمتر از پيش آمده از يک پسر بچه بپرسي بزرگ شدي مي خواهي چه کاره شوي ؟ و او نگويد: خلبان . خلبان شدن آرزوي قشنگي است که گرچه در خيلي ها در حد همان...
Tuesday, October 6, 2009