نه نرِ نرِ است، نه مادهِ ماده
در زمان‌های قدیم كه خسروپرویز بر ایران حكومت می‌كرد. یك روز كه خسروپرویز در قصر به همراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه می‌كرد و لذت می‌برد. یكی...
Monday, December 14, 2015
نیش عقرب نه از ره كین است
روزی روزگاری لاك پشت و عقربی وسط یك بركه زندگی می‌كردند و دور تا دور آنها را آب فراگرفته بود. آنها در خشكی كوچكی كه وسط آب قرار داشت با چند حیوان...
Monday, December 14, 2015
نه كور می‌كند، نه شفا می‌دهد
روزی قصابی چند روزی چشمش درد می‌كرد و حسابی سرخ شده بود به طوری كه به خوبی اطرافش را نمی‌دید، روزی قصاب كه درمانده شده بود مغازه‌اش را بست و...
Monday, December 14, 2015
نه خانی آمده، نه خانی رفته
روزی روزگاری، مرد بازرگانی وارد شهر مشهد شد. او از شهر خود پارچه آورده بود و با تجار مشهدی دادوستد پرسودی انجام داد و پول خوبی به جیب زد. بعد...
Sunday, December 13, 2015
نمك گیر شده
روزی روزگاری، در زمان زندگی یعقوب بن لیث صفاری كه از عیاران معروف ایرانی است. حاكم ظالمی به نام درهم بن نصر در سیستان حكومت می‌كرد. (عیاران گروهی...
Sunday, December 13, 2015
نوش دارو بعد از مرگ سهراب
در زمان پادشاهی كیكاووس بر ایران، پهلوانی بزرگ به نام رستم در ایران زندگی می‌كرد. فرزندان رستم آنقدر پرقدرت و زورمند بودند كه مایه‌ی افتخار ایرانیان...
Sunday, December 13, 2015
نعل وارونه می‌زنه
روزی روزگاری، دزدی طماع كه تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود تصمیم گرفت یك دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه حاكم دستبرد بزند....
Sunday, December 13, 2015
نرود میخ آهنین در سنگ
روزی روزگاری، كاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر كاروانی كه به قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر و اسب كرایه...
Sunday, December 13, 2015
نانش بده، نامش مپرس
روزی روزگاری، سال‌ها پیش فقرا و تهیدستان مدینه شب‌ها دور هم جمع می‌شدند تا عده‌ای كه توانگرند، نان و آبی و یا غذای برای خوردن به آنها بدهند....
Sunday, December 13, 2015
نادر هم رفت و برنگشت
در حدود چند صد سال پیش سلسله‌ای به نام افشاریه در ایران حكومت می‌كردند. این سلسله نامش را از بنیانگذار خود نادرشاه افشار گرفته بود. نادر فرمانده‌ی...
Sunday, December 13, 2015
نان خودش هم از گلویش پایین نمی‌رود
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری كالای كم ارزش و ارزان خرید تا به یك كشور دور ببرد، به این امید كه با این كار سود زیادی به دست آورد.
Sunday, December 13, 2015
نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود
سال‌ها پیش در ایران پادشاهی حكومت می‌كرد كه به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود. ولی عیبش این بود كه این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش كه ولیعهد...
Sunday, December 13, 2015
موقع رقص من هم میشه
در روستایی دور صاحب شتر و خری كه از شدت كار و باركشی لاغر و ناتوان شده بودند آنها را رها كرد. مرد فكر كرد دو حیوان مریض شده‌اند و آنها را رها...
Sunday, December 13, 2015
من خیك را ول كردم اما خیك مرا ول نمی‌كند
در دوره‌ای كه تجارت و خریدوفروش كالا میان شهرهای مختلف كار سخت و پرخطری بود، عده‌ای جوان دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند تجارت دریایی را پیشه‌ی...
Saturday, December 12, 2015
ملا، خدا بد نده
ملا در مكتب خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌كرد. وای به حال شاگردی كه ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلك وسط...
Saturday, December 12, 2015
من از تو پول خواستم نه فتوا
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یك میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عده‌ای كه عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمان‌های...
Saturday, December 12, 2015
مژدگانی كه گربه ما عابد شد
در گوشه‌ای از یك جنگل بزرگ تعدادی حیوان در همسایگی هم به خوبی و خوشی زندگی می‌كردند. این حیوانات كه یك داركوب، یك كلاغ و چند حیوان دیگر بودند...
Saturday, December 12, 2015
مرغی كه تخم طلا می‌كرد مُرد
در روزگاران قدیم پادشاهی به نام داریوش اول بر ایران حكومت می‌كرد. در زمان او اختلافاتی بین دولت ایران و یونان درگرفت. داریوش اول با سپاهیانش...
Saturday, December 12, 2015
مثل سگ پشیمان است
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی می‌كرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید كسی دلش برای...
Saturday, December 12, 2015
مرغ یك پا دارد
روزی همسایه‌های ملانصرالدین به سراغش رفتند و از او خواهش كردند، نزد حاكم جدید شهر برود و به او خوش آمد بگوید. ملانصرالدین گفت: مرا با حاكم كاری...
Saturday, December 12, 2015