ناشناس

حس می کنم افسردگی دارم، آشفتگی روحی و ذهنی دارم"چکار کنم؟

درود بر شما میدونم خیلی تکراریه و خسته میشین برای جواب دادن به این سوال ها ولی خب لازم داشتم از شما مشاوره بگیرم. پدرم تو سن جوونی یه زن گرفت بعد ازش بچه دار شد و باهم نساختن و طلاق گرفتن. بعد با مادر من ازدواج کرد که رابطه نزدیک فامیلی دارند. بعد من با داداشم هفت سال اختلاف سنی داشتم بعد که من هفت سالم شد خواهرم بدنیا اومد. من کوچیک بودم خبر نداشتم چی به چیه ولی داداشم خیلی اذیت میکرد منو تو بچگی یجورایی بهم حسادت میکرد ولی کم کم که بزرگتر شد مهربون تر شد دیگه کاریم نداشت اتفاقا دوستمم داشت. بعد من فهمیدم که بردارم ناتنیه ولی خداشاهده حتی به روش هم نیاوردم که میدونم. رابطمون بد نبود همیشه پدرم با داداشم دعوا میکردن و اینا ولی خب تو این سه چهار سال کم شده بود. یک سال و خورده ای پیش برادرم خودکشی کرد. هنوزم دلیلش رو نمیدونیم ولی قبل از اینکه اینکارو کنه تو خونه سر یه موضوع چرت و پرت با مادرم دعوا کرد و رفت خودشو حلق اویز کرد. من اولاش تو شک بودم حتی باور هم نمیکردم فکر میکردم شوخی میکنن باهام ولی وقتی کاملا ناامید شدم ضربه روحی بدی خوردم هیچوقت هم ادمی نبودم که احساساتمو بروز بدم همیشه تو خودم میریختم و اصولا ادم کم حرفی بودم. بعد از اون ماجرا مثل یه تلنگر بود دیگه بعد از اون همیشه تو جمع دویتام سر و صدا میکردم و حرف میزدم و همه جا نظر میدادم و... ولی یه مشکلی بود اونم عصبانیتم بود من الان یک یاله که همش عصبانیم قبل از اون ماجرا درسامو حتی نمیخوندم و نمره بالا میگرفتم مقام کشوری ریاضی داشتم ولی بعد دیگه حتی حس درس خوندن هم نداشتم بخاطر همین بدجور به درسم صدمه زد البته خودمو سرپا نگه داشتم نزاشتم افتم زیاد بشه و الانم تجربی میخونم. من حتی چند ماهیه که سر قبر داداشم نمیرم حس میکنم من گناهکارم یا اصلا از جو قبرستون خوشم نمیاد مخصوصا نگاه بقیه که پر از ترحمه ازشون متنفرم. جدا از این بحث موقعی که مراسم سوم و هفتم داداشم بود چون همه هر روز خونمون بودن من با دختر عمه هام صمیمی شدم البته هیچ وقت به فکر دوستی باهاشون نبودم و نیستم. بعد یکی از دختر عمه خامو واقعا دوسش داشتم میخواستمش برا خودم که باهاش ازدواج کنم و ... میدونم یکم تخیلیه ولی خب دست خودم نبود. بعد یبار یکیشون بهم گفت که به دختری پیشنهاد داده بیاد باهات دوست شه منم که بار اولم بود و بخاطر غم از دست داداشم ناراحت بودم و احساس تنهایی میکردم با کله قبول کردم. بعد فهمیدم اونم تنها بود چون سنش سه سال از من کوچیک تر بود ولی پدر و مادرش از هم جدا بودن. واقعا سخت بود تحمل دردش. به هر حال باهاش دویت شدم و باهم چت میکردیم و اینا بعضی وقتا هم همو میدیدیم ولی من تازه یچیزایی در مورد تاثیرات هرمونا تو سن بلوغ رو احساسات خوندم تازه فهمیدم چکار کردم. در جا بهش گفتم من دیگه باهات نیستم و نمیخوامت و اینا. با اینکه راضی نبودم ولی کات کردم باهاش بعد از من پسر داییم رفت مخشو زد و باهاش دوست شد که منم دروغ نگم بهش حسودیم شد هنوز فکر میکردم دوسش دارم ولی همزمان به دختر عمم هم فکر میکردم. وضع خیلی بدی بود. بعدم پسر داییم اونو ول کرد و من واقعا دلم براش میسوزه چون خیلی گناه داره و تنهاست. تو همین حین رفتارا دختر عمم رو زیر نظر گرفتم واقعا یطور خاصی نگام میکرد نسبت به قبلا و... اژ رو رفتارش مشخص بود اونم منو دوست داره بعدم یه بار همون دختر که باهاش رل زده بودم بهم گفت که دختر عمم( دختر عمه من) خیلی دوست داره و منتظر علامته. من تعجب کردم ولی خب نیاز به زمان داشتم یه مدت بعد رفت با یکی رل زد اعصاب داغون بود داغون ترم شد نمیدونم چه غلطی بکنم واقعا حس میکنم عاشق دختر عمم هستم ولی نمیدونم برم بهش بگم یا به خواهرش بگم یا کلا نگم؟ میدونم ممکنه منو دوست نداشنه باشه ولی نمیخوام اون ندونه من دوسش دارم.واقعا تمام این اتفاقات باعث شده من یک سال و خورده ای ارامش نداشته باشم ظاهرم تقریبا عادیه ولی از درون داغون شدم. حس میکنم افسردگی دارم که واقعا هم دارم چون هم کم اشتهام هم انرژی کم دارم هم خستمه هم توان ذهنیم پایین اومده هم پرخاشگرم و.... الان که اینارو مینویسم احساس بهتری پیدا کردم چون رو دوشم سنگینی میکرد و به هیچ کس نگفته بودم اینارو. امیدوارم درکم کنین ببخشید خیلی طولانی شد ولی حس میکنم دیگ تحملم داره به سقفش میرسه راستی مشغله های فکری و ذهنی دیگه ای هم دارم که بدتر کرده وصع رو واقعا نیاز به مشاوره دارم. مرسی ممنون
Tuesday, March 27, 2018
الوقت المقدر للدراسة:
مؤلف: سیده نرجس رضایی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

حس می کنم افسردگی دارم، آشفتگی روحی و ذهنی دارم"چکار کنم؟

ناشناس ( تحصیلات : دبیرستان ، 17 ساله )

درود بر شما میدونم خیلی تکراریه و خسته میشین برای جواب دادن به این سوال ها ولی خب لازم داشتم از شما مشاوره بگیرم.
پدرم تو سن جوونی یه زن گرفت بعد ازش بچه دار شد و باهم نساختن و طلاق گرفتن. بعد با مادر من ازدواج کرد که رابطه نزدیک فامیلی دارند. بعد من با داداشم هفت سال اختلاف سنی داشتم بعد که من هفت سالم شد خواهرم بدنیا اومد. من کوچیک بودم خبر نداشتم چی به چیه ولی داداشم خیلی اذیت میکرد منو تو بچگی یجورایی بهم حسادت میکرد ولی کم کم که بزرگتر شد مهربون تر شد دیگه کاریم نداشت اتفاقا دوستمم داشت. بعد من فهمیدم که بردارم ناتنیه ولی خداشاهده حتی به روش هم نیاوردم که میدونم. رابطمون بد نبود همیشه پدرم با داداشم دعوا میکردن و اینا ولی خب تو این سه چهار سال کم شده بود. یک سال و خورده ای پیش برادرم خودکشی کرد. هنوزم دلیلش رو نمیدونیم ولی قبل از اینکه اینکارو کنه تو خونه سر یه موضوع چرت و پرت با مادرم دعوا کرد و رفت خودشو حلق اویز کرد. من اولاش تو شک بودم حتی باور هم نمیکردم فکر میکردم شوخی میکنن باهام ولی وقتی کاملا ناامید شدم ضربه روحی بدی خوردم هیچوقت هم ادمی نبودم که احساساتمو بروز بدم همیشه تو خودم میریختم و اصولا ادم کم حرفی بودم. بعد از اون ماجرا مثل یه تلنگر بود دیگه بعد از اون همیشه تو جمع دویتام سر و صدا میکردم و حرف میزدم و همه جا نظر میدادم و... ولی یه مشکلی بود اونم عصبانیتم بود من الان یک یاله که همش عصبانیم قبل از اون ماجرا درسامو حتی نمیخوندم و نمره بالا میگرفتم مقام کشوری ریاضی داشتم ولی بعد دیگه حتی حس درس خوندن هم نداشتم بخاطر همین بدجور به درسم صدمه زد البته خودمو سرپا نگه داشتم نزاشتم افتم زیاد بشه و الانم تجربی میخونم. من حتی چند ماهیه که سر قبر داداشم نمیرم حس میکنم من گناهکارم یا اصلا از جو قبرستون خوشم نمیاد مخصوصا نگاه بقیه که پر از ترحمه ازشون متنفرم. جدا از این بحث موقعی که مراسم سوم و هفتم داداشم بود چون همه هر روز خونمون بودن من با دختر عمه هام صمیمی شدم البته هیچ وقت به فکر دوستی باهاشون نبودم و نیستم. بعد یکی از دختر عمه خامو واقعا دوسش داشتم میخواستمش برا خودم که باهاش ازدواج کنم و ... میدونم یکم تخیلیه ولی خب دست خودم نبود. بعد یبار یکیشون بهم گفت که به دختری پیشنهاد داده بیاد باهات دوست شه منم که بار اولم بود و بخاطر غم از دست داداشم ناراحت بودم و احساس تنهایی میکردم با کله قبول کردم. بعد فهمیدم اونم تنها بود چون سنش سه سال از من کوچیک تر بود ولی پدر و مادرش از هم جدا بودن. واقعا سخت بود تحمل دردش. به هر حال باهاش دویت شدم و باهم چت میکردیم و اینا بعضی وقتا هم همو میدیدیم ولی من تازه یچیزایی در مورد تاثیرات هرمونا تو سن بلوغ رو احساسات خوندم تازه فهمیدم چکار کردم. در جا بهش گفتم من دیگه باهات نیستم و نمیخوامت و اینا. با اینکه راضی نبودم ولی کات کردم باهاش بعد از من پسر داییم رفت مخشو زد و باهاش دوست شد که منم دروغ نگم بهش حسودیم شد هنوز فکر میکردم دوسش دارم ولی همزمان به دختر عمم هم فکر میکردم. وضع خیلی بدی بود. بعدم پسر داییم اونو ول کرد و من واقعا دلم براش میسوزه چون خیلی گناه داره و تنهاست. تو همین حین رفتارا دختر عمم رو زیر نظر گرفتم واقعا یطور خاصی نگام میکرد نسبت به قبلا و... اژ رو رفتارش مشخص بود اونم منو دوست داره بعدم یه بار همون دختر که باهاش رل زده بودم بهم گفت که دختر عمم( دختر عمه من) خیلی دوست داره و منتظر علامته. من تعجب کردم ولی خب نیاز به زمان داشتم یه مدت بعد رفت با یکی رل زد اعصاب داغون بود داغون ترم شد نمیدونم چه غلطی بکنم واقعا حس میکنم عاشق دختر عمم هستم ولی نمیدونم برم بهش بگم یا به خواهرش بگم یا کلا نگم؟ میدونم ممکنه منو دوست نداشنه باشه ولی نمیخوام اون ندونه من دوسش دارم.واقعا تمام این اتفاقات باعث شده من یک سال و خورده ای ارامش نداشته باشم ظاهرم تقریبا عادیه ولی از درون داغون شدم. حس میکنم افسردگی دارم که واقعا هم دارم چون هم کم اشتهام هم انرژی کم دارم هم خستمه هم توان ذهنیم پایین اومده هم پرخاشگرم و.... الان که اینارو مینویسم احساس بهتری پیدا کردم چون رو دوشم سنگینی میکرد و به هیچ کس نگفته بودم اینارو. امیدوارم درکم کنین ببخشید خیلی طولانی شد ولی حس میکنم دیگ تحملم داره به سقفش میرسه راستی مشغله های فکری و ذهنی دیگه ای هم دارم که بدتر کرده وصع رو واقعا نیاز به مشاوره دارم. مرسی ممنون


مشاور: آقای علیدوست

مرگ هر فرد تاثیر بسزائی بر اطرافیان او می گذارد. مخصوصا بر جمع دوستان، خانواده و عزیزانی که به بیش از هرفرد دیگر به او نزدیک میباشند. خود کشی باعث میگردد خانواده و دوستان نیز آسیب ببینند. شما باید بعد از خودکشی برادر و تاثیر منفی شدید این جریان با کمک مشاور سعی میکردید تا به یک تعادل روحی مناسبی برسید ولی متاسفانه وارد رابطه ای شدید که قطعا آن دختر که با او وارد رابطه شدید هم آسیب جدی دیده است و قطعا باید پاسخگو باشد.فردی را که عادت دادید به رابطه بعد از شما وارد رابطه ی جدیدی شده است و باز هم مورد سو استفاده قرار گرفته است و رها شده است که آسیب آن کمتر از رابطه ی اول او نیست. 
پس  قبل از ورود به هر گونه رابطه ای ابتدا به عواقب آن فکر کنید و از سلامت روان خود اطمینان حاصل نمایید تا به خود و دیگران آسیب نرسانید  و آه دیگران پشت سر شما نباشد.در دورانی که از مشکل روحی خاصی رنج میبرید نباید به فکر برقراری رابطه با شهصی باشید. شما در این مرحله ابتدا باید خود را درمان کنید و یه ثبات رفتار برسید سپس برای رسیدن به آرزو ها و خواسته های خود تلاش کنید.
پس گام اول توجه به اشتباهات گذشته ، توبه و جبران حقوق ضایع شده میباشد. سپس با مراجعه به مشاور در روند درمانی خود قرار میگیرید و ان شا الله به زودی نتیجه میگیرید. این چنین رفتار هایی که شما از خود نشان داده اید حتما نیاز به پیگیری و درمان فوری دارد تا مشکلات سنگین تر دیگری به بار نیاورد.  بعد از اطمینان از سلامت روان خود میتوانید به ارتباطات جدید با اطرافیان و انتخاب همسر فکر کنید و انتخاب درستی داشته باشید.
لطفا خود رادرگیر احساسات زود گذر نکنید. ارتباط ها و دوستی های خارج از قاعده به خود شما هم در انتخاب درست آسیب میزند و آینده ی شما را تحت الشعاع قرار میدهد. علی الخصوص زمانی که دختر عمه ی شما هم اهل چنین ارتباطاتی هست.پس وقتی خود قصد تکرار چنین رابطه هایی را ندارد طبیعتا دنبال افرادی باید بگردید که پاکدامن بوده و از نجابت و حیا برخوردار باشند.در این زمینه قطعا توکل و مدد گرفتن از خدا نقش بسزایی خواهد داشت. شما هر چند اشتباهات زیادی داشته اید ولی قطعا قابل جبران هستند و میتوانید با عزم و اراده ی خود و تصمیم جدی شرایط را به نفع خودتون پیش ببرید و یکی از بهترین ها باشید.
و من الله توفیق

بیشتر بخوانید:

نکاتی برای غلبه بر افسردگی



ارسل تعليقاتك
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.