المسیر الجاریه :
نقش محبت در تحول فرد و جامعه: از دیدگاه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)
سلطان علی اوبهی دانشمند و خوشنویس قرن نهم هجری
ابوالحسن اعتصامی نقاش، معمار، خطاط، و نویسنده ایرانی
چه داروهایی باید همیشه در خانه داشته باشیم؟
چگونه نقاط امن و نقاط خطر خانه را شناسایی کنیم؟
دورههای A-Level و Foundation در سیستم آموزشی انگلستان چه هستند؟
ایدههای خلاقانه سازماندهی آشپزخانه
اقامت در شهر شعر و عشق؛ بهترین هتل های شیراز
مهندسی فرهنگ عمومی در تراز تمدن اسلامی ایرانی
نظام الدین اردبیلی خوشنویس صاحب نام آذربایجان
گناهان حضرت یوسف در قرآن
چهار زن برگزیده عالم
مزار حضرت یعقوب (علیه السلام)
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
مزار حضرت موسی (علیه السلام)
داستان
درخت بلوط و قارچ
در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانهی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمیکشی که آمدهای روی سر من نشستهای؟ میتوانستی محل دورتری را انتخاب کنی.
داستان
دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن
اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید به دروگران گفت:
داستان
پر کردن کلبه
پدری سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبهی تازهای ساخت و به پسرانش گفت:
داستان
چشمان طمعکار
یک روز مرد روستایی فقیری کوزهای یافت که در آن داروی عجیبی بود.
به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را میشست از دور میدید که در کجا چه گنجی پنهان شده است. مرد روستایی نزد مباشر ده رفت از او چند
داستان
مادر «خوشبختی»
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود که به جای همه کار میکرد؛ کاری که پایان نداشت. عابر پیری وارد...
داستان
جواب سؤالهای دختر سلطان
سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او میآمدند. دختر سلطان نمیدانست کدام را انتخاب کند. اعلان کرد به پول یا قدرت خواستگاران کاری ندارد. کسی را به شوهری میپذیرد...
داستان
نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا به کمک آن آتش روشن کند.
داستان
جزای خشم و غضب
پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.
داستان
جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور میکرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید:
داستان
گاو نر و بچههای یتیم
هر روز زن پدر به شوهرش میگفت: - بچههای خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار میکنم. گرچه پدر دلش به حال بچههایش، که یکی پسر و دیگری دختر بود، میسوخت ولی میل نداشت که زن جوانش را هم از دست...