المسیر الجاریه :
پيکان 57 ، پرايد 75 ادبیات دفاع مقدس

پيکان 57 ، پرايد 75

چشمام که وا شد، فقط چشماي اون بود توي چشمام؛ فتانه. بدجوري ترسيده بود انگاري. فکر کرد نفهميدم، ولي من که فهميدم. گره کج و کوله روسري اش داد مي زد چه جوري خودش را رسونده تا اينجا. الهي دو نصف شه اوني که...
چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت ادبیات دفاع مقدس

چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت

مدت کوتاهي بود که با جانباز عزيز، جناب کلهر آشنا شده بوديم و قصد داشتيم براي شنيدن خاطراتش از جنگ به سراغش برويم که خبر رسيد که حالشان خراب شده و ما به اميد اينکه حالشان رو به بهبود بگذارد عزم رفتن به...
گلوله هايي که به هدف خوردند ادبیات دفاع مقدس

گلوله هايي که به هدف خوردند

روزهاي اول جنگ، وضع بسيج و سپاه زياد خوب نبود. چون امکانات خاصي در اختيار نداشتند. کل سپاه خراسان در آن ابتدا در دو گردان ابوذر و حر خلاصه مي شد که آقاي ثامني و شهيد شريفي از فرماندهان آن بودند.هنوز لشگر...
شهادت با سرب مذاب سایر مقالات

شهادت با سرب مذاب

شهيد « مرتضي توپ چي » معلم ما بود . من تحت تأثير اين معلم بزرگوار در مسير انقلاب قرار گرفتم. تقريباً دو سال قبل از پيروزي انقلاب ،از سن سيزده سالگي در فعاليت هاي انقلابي شرکت مي کردم. مي شود گفت که من...
من و چاخان چي هاي محله ادبیات دفاع مقدس

من و چاخان چي هاي محله

آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک فين جانانه در دستمال کاغذي کرد و با صداي دو رگه گفت: رفته اسم...
جراحت در اسارت ادبیات دفاع مقدس

جراحت در اسارت

ياري دهنده روح و روان دوستان بود . خنده بر لبان بچه ها مي نشاند. اسمش ناصر بود و از بچه هاي لشکر 27 که در محل هاشمي تهران سکونت داشت. حاضر جواب بود و کم نمي آورد ! چشم چپش را در جنگ به خدا پس داده بود...
تصوير تاريک و گل هاي آفتابگردان سایر مقالات

تصوير تاريک و گل هاي آفتابگردان

پاسخ سردار سعيد قاسمي درباره واقعه اعزام قواي محمد رسول الله (ص) به لبنان فبشر عبادالذين يستمعون القول و يبتعون احسنه؛ پس بشارت ده به بندگاني که به سخن گوش مي سپارند و بهترين آن را پيروي مي کنند.( زمر...
اسلحه ي سري ! ادبیات دفاع مقدس

اسلحه ي سري !

فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد. سرباز دوباره تکرار کرد:« قربان! اين همان نامه است! آنها با اين...
دروغ شاخدار ادبیات دفاع مقدس

دروغ شاخدار

هميشه دلش مي خواست مثل دايي احمد منتظر آمدنش باشند. هر جا مي رفت حوصله ي همه را سر مي برد. يعني دلش مي خواست اين طوري شود اما... عمه، خاله، مادربزرگ تا او را مي ديدند براي خلاص شدن از دستش دنبال بهانه...
داستانک ( 4 )؛ تانک ادبیات دفاع مقدس

داستانک ( 4 )؛ تانک

يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم. تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد...