المسیر الجاریه :
اگر روم ز پي اش فتنهها برانگيزد
اگر روم ز پي اش فتنهها برانگيزد ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد
و گر به رهگذري يک دم از وفاداري چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد
راهي بزن که آهي بر ساز آن توان زد
راهي بزن که آهي بر ساز آن توان زد شعري بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نميارزد
دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نميارزد به مي بفروش دلق ما کز اين بهتر نميارزد
به کوي مي فروشانش به جامي بر نميگيرند زهي سجاده تقوا که يک ساغر نميارزد
ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد
ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال اي بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد ز هر در ميدهم پندش وليکن در نميگيرد
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد
يارم چو قدح به دست گيرد
يارم چو قدح به دست گيرد بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت کو محتسبي که مست گيرد
نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد
نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد که روز محنت و غم رو به کوتهي آورد
به مطربان صبوحي دهيم جامه چاک بدين نويد که باد سحرگهي آورد
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار ميآورد
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار ميآورد دل شوريده ما را به بو در کار ميآورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار ميآورد