المسیر الجاریه :
خودت را کنار بکش! داستان

خودت را کنار بکش!

روزی پدری برای نشان دادن زشتی خشم و عصبانیت به پسرش که اخلاق خوبی نداشت و زود از کوره درمی‌رفت، تعدادی میخ داد و گفت: عزیزم! هر بار که عصبانی می‌شوی، یکی از میخ‌ها را به دیوار
بساط دست‌فروشی داستان

بساط دست‌فروشی

کودکی در حال سقوط از بلندی بود که درویشی این صحنه را دید. پس فوراً فریاد زد: «او را نگه‌دار.» کودک بین زمین و آسمان ماند و درویش کودک را گرفت. مردم که شاهد این اتفاق بودند، دور درویش جمع
اجابت دعا داستان

اجابت دعا

داستانی زیبا درباره اجابت دعا به قلم سعید حیدری:
زنده بودن، همان زندگی کردن نیست! داستان

زنده بودن، همان زندگی کردن نیست!

استادی در کلاس لیوانی پر از آب به دست گرفت و به بچه‌ها نشان داد و پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم یا شاید 100 گرم. استاد گفت: من هم وزن دقیق آن را
مثل دانه‌ی قهوه باش! داستان

مثل دانه‌ی قهوه باش!

دختری نزد مادرش از سختی‌های زندگی شکایت می‌کرد. مادر که می‌خواست درسی به دخترش بدهد، او را به آشپزخانه برد و سه ظرف آب جوش روی اجاق گذاشت.
عقابی که پرواز نمی‌کرد داستان

عقابی که پرواز نمی‌کرد

استادی از شاگردانش پرسید: چه چیزی انسان را زیبا می‌کند؟ یکی گفت: چشمان درشت. یکی گفت: قد بلند. دیگری گفت: پوست شفاف و درخشان.
آبدارچی شرکت مایکروسافت داستان

آبدارچی شرکت مایکروسافت

مردی برای سمت آبدارچی در شرکت مایکروسافت تقاضا داد. رئیس کارگزینی با تقاضای او موافقت کرد گفت: شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرم‌های مربوطه رو برایتان بفرستیم.
هستم، پس می‌توانم داستان

هستم، پس می‌توانم

سارا هشت ساله از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت بیمار است و چون پولی برای درمان او ندارند، فقط یک معجزه می‌تواند او را نجات دهد.
نجات از میان آتش داستان

نجات از میان آتش

مردی مقابل گل‌فروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می‌کرد، سفارش دهد و از طریق پست برای او بفرستد.
خرید محبت و توجه داستان

خرید محبت و توجه

روزی پسر بچه‌ای با شتاب جلوی پدرش که تازه از سر کار آمده بود، دوید و گفت: پدرجان! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ پدرش گفت: ساعتی 20 دلار. چرا می‌پرسی؟ پسرک در حالی که سرش