المسیر الجاریه :
چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟ داستان

چرا بین گرگ و سگ، و گربه و موش دشمنی پیدا شد؟

در قدیم حیوانات برای زندگی در جنگل باید اجازه نامه‌ی مخصوص می‌داشتند. گرگ هم از همین اجازه نامه‌ها داشت. پاییز بارانی آغاز شد و باران اجازه نامه گرگ را تر کرد. در چنین هوای بدی گرگ نمی‌توانست خودش آن اجازه...
داستان بزغاله و خرگوش داستان

داستان بزغاله و خرگوش

داستانی زیبا به قلم یان نی یدره برای کودک و نوجوان با راسخون همراه باشید:
زن گرفتن خرگوش داستان

زن گرفتن خرگوش

این داستان مربوط به زمانی است که انسان و حیوان با هم در یک جا زندگی می‌کردند. در آن زمان خرگوش مجردی به این فکر افتاد که اگر زن بگیرد زندگانی بهتری خواهد داشت. البته فکر نمی‌کرد که حتماً باید با خرگوش...
گربه‌ی شکارچی و خروس احمق داستان

گربه‌ی شکارچی و خروس احمق

در زمان پیشین، وسط جنگل انبوهی، در کلبه‌ی کوچکی دو برادر خوانده: زندگی می‌کردند: یکی گربه‌ی شکارچی و دیگری خروس ابله: زندگی می‌کردند. گربه غالباً به شکار می‌رفت. ولی خروس توی منزل می‌نشست و پاسبانی می‌کرد.
زندگی خوش روباه و پایان آن داستان

زندگی خوش روباه و پایان آن

گربه‌ای بود که غالباً از صاحبش کتک می‌خورد، زیرا گاهی ظرف شیر را می‌انداخت و بعضی اوقات هم کارهای دیگری می‌کرد که اسباب ناراحتی پیرزن می‌گردید.
چگونه سگ پیری بر گرگ پیروز شد؟ داستان

چگونه سگ پیری بر گرگ پیروز شد؟

مردی سگی داشت که دیرزمانی نسبت به او وفادار بود. وقتی که سگ پیر شد صاحبش او را بیرون راند و گفت: - تو سگ پیر دیگر به درد من نمی‌خوری. پس گم شو و برو.
اسب و خرس و گرگ داستان

اسب و خرس و گرگ

مردی روستایی اسبی داشت که در نهایت وفا و صمیمت به او خدمت می‌کرد. وقتی که اسب پیر شد و دیگر توانایی کارکردن نداشت اربابش به او گفت:
مرد زود باور داستان

مرد زود باور

مردی بود که اسب را خیلی دوست داشت. این مرد دلش می‌خواست اسب‌هایی داشته باشد که دیگران مانندشان را ندارند. همین که می‌شنید در فلان بازار اسب‌های خوبی برای فروش آورده‌اند فوراً به آن جا می‌رفت. روزی این...
سگی که حرف زدن آموخت داستان

سگی که حرف زدن آموخت

مردی سگی داشت که آنچه به او تعلیم می‌داد می‌آموخت؛ فقط حرف زدن بلد نبود. او درصدد بود کسی را بیابد که به سگش حرف زدن بیاموزد. در نقطه‌ی دوری مردی را پیدا کرد که می‌توانست این کار را انجام دهد. صاحب سگ...
دهقان باهوش و مالک طمعکار داستان

دهقان باهوش و مالک طمعکار

اربابی کارگر کشاورزی داشت که در انجام دادن هر کاری استاد بود. یک روز شایع شد که دهقان دیگی ساخته است که بدون آتش می‌توان در آن چیز پخت. ارباب موضوع را که شنید نزد او رفت و گفت: