المسیر الجاریه :
برای کسی چاه مکن، خودت در آن می‌افتی داستان

برای کسی چاه مکن، خودت در آن می‌افتی

کشاورزی مقدار کمی زمین داشت که آن هم تدریجاً از بین رفت. نان آور خانواده تنها او بود و نان خورهای او دوازده تا کودک خردسال بودند. اتفاقاً روزی در جنگل به پسر کوچک و سرگردانی برخورد. او را هم به منزل آورد...
جوان دانا و مرد احمق داستان

جوان دانا و مرد احمق

روزی جوانی روستایی که در ظاهر نادان و ابله ولی در باطن خیلی زرنگ بود، به مردی سوار بر اسب برخورد. بین آن‌ها صحبت درگرفت. مرد پرسید:
مسابقه‌ی دروغگویی داستان

مسابقه‌ی دروغگویی

در روزگار پیشین مرد پولداری بود. روزی پیرمردی که صاحب کندوی عسل بود نزد او آمد. مرد پولدار داشت پولهایش را می‌شمرد. پولدار به پیرمرد گفت:
چرا موی سر زودتر از موی صورت سفید می‌شود؟ داستان

چرا موی سر زودتر از موی صورت سفید می‌شود؟

روز پتر کبیر از پیرمردی پرسید که چرا موی سر او سفید و ریشش سیاه است؟ پیرمرد جواب داد: - چون که موهای سرم از موهای ریشم بیست سال بزرگ‌تر است. معمولاً موی ریش از بیست سالگی می‌روید، در حالی که موی سر از
لایمای مهربان داستان

لایمای مهربان

اربابی در جنگل برای یکی از روستاییان قطعه زمینی جهت کشت و زرع معلوم کرد. روستایی برای خودش در آن جا کلبه‌ای ساخت و قطعه زمین را هم از درخت پاک کرد و شخم زد.
دو برادر که سرنوشتشان را با هم عوض کردند داستان

دو برادر که سرنوشتشان را با هم عوض کردند

دو برادر بودند: برادر بزرگ‌تر ثروتمند و خسیس بود و برادر کوچک‌تر سخاوتمند ولی فقیر. با این که بعد از ایام روزه معمولاً همه‌ی مؤمنان غذای حسابی می‌خوردند، ولی برادر فقیر حتی نان هم نداشت که بخورد. بنابراین...
بهترین داروی لاغری داستان

بهترین داروی لاغری

مرد ثروتمندی بود که از بس خورده و خوابیده بود بی‌نهایت چاق شده بود و بزحمت می‌توانست چند قدم راه برود. هیچ دارویی هم بر او اثر نداشت. با این که آدم بسیار خسیسی بود ولی اعلان کرد هر کس او را از چاقی نجات...
معما داستان

معما

در دوران پیشین، در ساحل دریا، ماهیگیر پیری با زنش زندگی می‌کرد. دار و ندار این زن و شوهر عبارت بود از یک مادیان و پسری که تدریجاً داشت بزرگ می‌شد. ولی از قضا هنوز پسر کاملاً از آب و گل درنیامده بود که...
مادری که فالگیر شد داستان

مادری که فالگیر شد

مادری فرزند تنبلی داشت که در منزل کنار بخاری می‌نشست و ابداً کار نمی‌کرد. یک روز مادر به او گفت: - پسرم، دیگر هیچ چیز خوردنی نداریم. تو تنبل هستی و من هم پیر شده‌ام. حالا چه کسی باید نان ما را بدهد؟
یک ملاقه آب داستان

یک ملاقه آب

مردی بود بسیار خسیس که عادت داشت قبل از غذا به هر یک از کارکنان منزلش ملاقه‌ای آب بدهد؛ زیرا فکر می‌کرد به این ترتیب دیگر زیاد غذا نخواهند خورد. این مرد کارگری داشت که از او زرنگ‌تر بود. یک روز قبل از...