المسیر الجاریه :
چشمان طمعکار
یک روز مرد روستایی فقیری کوزهای یافت که در آن داروی عجیبی بود.
به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را میشست از دور میدید که در کجا چه گنجی پنهان شده است. مرد روستایی نزد مباشر ده رفت از او چند
مادر «خوشبختی»
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود که به جای همه کار میکرد؛ کاری که پایان نداشت. عابر پیری وارد...
جواب سؤالهای دختر سلطان
سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او میآمدند. دختر سلطان نمیدانست کدام را انتخاب کند. اعلان کرد به پول یا قدرت خواستگاران کاری ندارد. کسی را به شوهری میپذیرد...
نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا به کمک آن آتش روشن کند.
جزای خشم و غضب
پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.
جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور میکرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید:
گاو نر و بچههای یتیم
هر روز زن پدر به شوهرش میگفت: - بچههای خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار میکنم. گرچه پدر دلش به حال بچههایش، که یکی پسر و دیگری دختر بود، میسوخت ولی میل نداشت که زن جوانش را هم از دست...
جادوگری که زشتی دخترش را با زیبایی عروس حاکم عوض کرد
مادری دختری داشت که مانند سپیده دم زیبا و روشن بود. حاکم شهر او را دوست داشت و میخواست به عقد خودش درآورد. جشن عروسی نزدیک شده بود. عروس رفت برادرش را، که در نقطهی دوری میزیست، به جشن عروسی دعوت کند.
گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه
در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات میزیست. وی علاقهی زیادی به شکار داشت.
شاگرد شیطان
پدری پسر داشت. وقتی که پسر به سن رشد رسید پدر او را به شهر برد تا وی را برای فراگرفتن هنر به معلمی بسپارد. در راه به عابری برخوردند که با آنها همراه شد. عابر دانست که پدر فرزندش را به چه منظوری به شهر...