المسیر الجاریه :

بازي علي كوچولو
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي...

گل هاي كاغذي
حميد پارچه اي را روي ميز انداخت، با دستش روي پارچه كشيد و چين هاي آن را صاف كرد. عقب عقب رفت و از دور نگاهي به چادر انداخت. اتاق كوچكي بود كه با لوله هاي فلزي و ديوارهاي پارچه اي، وسط كوچه برپا كرده بودند....

چراغاني مقوايي
او با يك دايره و نيم دايره لامپ كشيد. الگو را روي مقواهاي رنگي گذاشت. با قيچي اطراف آن را برش داد. قسمت بالاي لامپ چسب زد. به قسمت پايين چسباند.
او تعداد زيادي از لامپ ها را درست كرد.

قرآن جلد طلايي
من حسين پسر عبدالله بن سينا هستم. در سال 359 هجري شمسي در شهرك «افشنه» بخارا ديده به جهان گشودم. پدرم عبدالله بود و مادرم ستاره خانم؛ برادرم محمود نام داشت كه پي تجارت رفت و بازرگان بزرگي شد.

پرواز قوهاي سنگي
نشستم روي نيمكت روبه روي حوض آب. زايران تند و تند وضو مي گرفتند و مي رفتند به طرف آن گنبد آبي. كاش حوض فواره داشت! شايد هم داشت. اگر آن را باز مي كردند عالي مي شد. قطره هاي ريز آب مي خورد به صورتم. صداي...

جشن گل فاطمه
باز بهار است و عيد باز سرود و سرور باز زمين غرق گل باز جهان غرق نور دشت عجب ديدني كوه چه زيبا شده رود عجب نعمه خوان باغ چه غوغا شده

روباه و زاغ
خودم يك بار شعرها را مي خوانم. خوش بختانه وزن و قافيه را خوب بلدند و محتواي شعرهايشان هم خوب است؛ اما چند تا اشكال هست كه بهتر است فعلاً درباره ي يكي از آن ها، برايشان صحبت كنم.

مادرم
مادرم چون آينه ساده است و مهربان چشم هايش آسمان مادرم مثل نسيم فصل لبخندش بهار رنگ لب هايش انار

يك شب زيبا
خدا ديدي كه من امشب به مامانم كمك كردم همين كه سفره را انداخت نمكدان را من آوردم

بادبادك
خاله يك بازي بلد بود كه من خيلي از آن خوشم مي آمد. بازي «اولش چي بود؛ بعدش چي شد.» شروع كرديم . خاله از من پرسيد: «باغ اولش چي بود؟»
من گفتم: «كدام باغ؟»