المسیر الجاریه :
یار مهربان
بر دلم باری گران مانده ست داغ یاری مهربان مانده ست جای پای سبزِ پروازش از زمین تا آسمان مانده ست
هیهات ... کو حلّاج مرد دار بر دوش؟
از موج، از طوفان رهِ ساحل گزیدیم افسوس، رسم مردم عاقل گزیدیم ما ناجوانمردانه از پیمان گسستیم
همسفر
مرا به دست قضا و قدر سپردی و رفتی به بادهای زهی در به در سپردی و رفتی
هستیات بود برازنده سیر ملکوت
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود اگر آن دیده بر ما نگران تو نبود کوه بیداد ز بنیاد نمیشد ویران
هدیه
یک چراغان داغ دل در سینه پنهان کردهام شور صد صحرا جنون گرد نمکدان کردهام کردهام رنگینتر از گُل کارگاه سینه را
وقتی بی تو
این کوچهها بی نور در ظلمت، وقتی جهان در دست عصیان بود بر شانههای عصمت مردم، زخم تبرهای فراوان بود
وعده باران
چشمهای تو مرا وعده باران دادند به تنِ مرده من روح و دل و جان دادند شوقِ برخاستن و زندگی تازه به این
ورد زبانم
هر چند بر شانه از عشق بار گرانم بماند تا عمر باقی است نامت ورد زبان بماند بعد از تو می ترسم ای دوست از غصه یک شب بمیرم
وارث اندیشهها
در آن زمان که آمد آن همیشه در خیال کسی مرا به خویش خواند و تا دَمِ طلوع دستهای خسته مرا کشاند
و آن شب چشمهای آسمان هم غرق باران بود
پرستوهای بی پرواز از این شهر کوچیدند و آنها هر سحر شاید تو را در خواب میدیدند قناریهای بیآواز و سردرگم تو را شاید