دو معنی
اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزا نبود، اما اگر حرف می زد، حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه...
Thursday, November 7, 2013
در مقابل دشمن
زرنگ بود. اما نه در برابر دوستان و همرزمانش. در مقابل دشمن زرنگی اش را نشان می داد. با این که فرمانده ی گردان بود، اما مثل یک بسیجی بسیار ساده...
Thursday, November 7, 2013
سه خاطره (3)
پدرم نظامی بود و دوست نداشت کسی را به خانه بیاوریم. من و بقیه برادر و خواهرهایم در تمام طول زندگی مان تا آن موقع جرأت نکرده بودیم دوستی را به...
Thursday, November 7, 2013
سه خاطره (4)
با آن که بسیار جوان بود، اما از نظر عاطفی و عطوفت قلبی، زبانزد خاص و عام بود. وجودش سرشار از مهربانی و پاکی بود و رعایت مسائل شرعی را در هر شرایطی...
Thursday, November 7, 2013
سه خاطره (5)
سال های آخرین روز اسارتمان بود. هنگام عصر، کارکنان صلیب سرخ وارد کمپ شماره نُه شدند. بعد از بقیه، حالا نوبت کمپ ما بود. بعد از جمع بندی و نوشتن...
Thursday, November 7, 2013
سه خاطره (1)
همواره در کوچکترین موراد زندگی به مسائل شرعی و فقهی توجه می کرد. حتی برای خرید نان، یا سوار شدن به تاکسی و خلاصه همه ی امور زندگی. یکبار از دکان...
Thursday, November 7, 2013
سه خاطره (2)
مدت ها بود که از رفتنش به جبهه می گذشت و ما خبری از او نداشتیم. چند وقتی هم بود که نامه نمی داد، تا الاقل کمی دلخوش باشیم. اضطراب و نگرانی ما...
Thursday, November 7, 2013
مثل همیشه
پزشکان از تو قطع امید کرده بودند. تو مسجد عابدینیه بعد از هر نماز برایت دعا می کردند. روز عاشورا گذشته بود. لحظات آخر عمرت بود.
Thursday, November 7, 2013
تا مرز شهادت
زابل، شهر کوچکی بود و اگر کسی زمانی ضعف اخلاقی و یا انحراف سیاسی می داشت، حتی اگر بعدها به فطرت خدایی بازگشته بود، مطرود جامعه می شد و گاهی حتی...
Thursday, November 7, 2013
جاده ی پر پیچ و خم
اگر قرار بود به سقز بیاید، تا آخرین لحظه در سنندج می ماند و کار می کرد. طوری راه می افتاد که تأمین داشت جمع می شد. همیشه وقتی به سقز می رسید...
Thursday, November 7, 2013
تبسمی بر لب
در کشاکش ماجراهای پیش از انقلاب، مسأله ای پیش آمد که مرا به شدت عصبانی کرد. از این رو خشمگینانه روانه ی منزل آقاصدرا... شدم. وقتی در زدم و او...
Thursday, November 7, 2013
اخلاص را از شهدا بیاموزیم
شهید پیشداد کم غذا می خورد و از میوه و گوشت هم استفاده نمی کرد. اگر میهمانی به منزلشان می رفت و میوه می آوردند، برای همراهی با میهمان میوه ای...
Sunday, November 3, 2013
خاطراتی از خلوص شهدا (3)
فقط می دانستم پاسدار شدی. چه سِمتی توی سپاه داشتی؟ بی اطلاع بودم. هر وقت ازت می پرسیدم، لبخندی می زدی و می گفتی: «پاسداریم دیگه، چه فرقی می کنه!...
Sunday, November 3, 2013
خاطراتی از خلوص شهدا (1)
طرز لباس پوشیدن سرلشکر خلبان شهید «بابایی» همواره مورد استهزای دشمنان انقلاب و مورد ایراد و اعتراض همکاران وی بود. ایشان وقتی لباس شخصی به تن...
Saturday, November 2, 2013
خاطراتی از خلوص شهدا (2)
هر کاری می کردند، روشن نمی شدند. لودر و برف روب، نقص فنّی داشتند و آن ها در تلاش بودند شاید به یک طریقی نقص شان را برطرف کنند.
Saturday, November 2, 2013
فقط خدا (3)
یک روز سرد برفی حسن بعد از تماشای دانه های برف در کنار پنجره رفت که بخوابد. بعد از ساعتی که به اتاقش سر زدم، دیدم که لحاف را تا کرده و گوشه ای...
Saturday, November 2, 2013
جلوه های اخلاص در خاطرات شهدا (3)
چیزی که همیشه روی آن تأکید داشت، مسأله ی نفس بود. او نفس اماره را خوب شناخته بود و خیلی خوب می فهمید که چه کاری نفسانی است یا خدایی.
Saturday, November 2, 2013
فقط خدا (2)
بعد از اتمام سخنرانی و معارفه، با افتخار و سربلندی رفتم جلو و مسئولیّتش را تبریک گفتم. گفت: «اینم یه امانتیه از خدا.» هر چه سؤال کردم، کجا می...
Saturday, November 2, 2013
فقط خدا (1)
پس از پایان «عملیّات فتح المبین» به ما اجازه ترخیص دادند. از محمّدعلی خواستم که به اتفّاق هم به مرخّصی برویم. او از این کار امتناع ورزید و گفت:...
Saturday, November 2, 2013
لحظات پایانی
گردان «حاج قاسم میرحسینی» اوّلین گردانی بود که وارد منطقه ی عملیّاتی «والفجر 1» شد و «تپه های 135 و 139» را در شمال فکّه به تصرّف درآورد. دشمن...
Saturday, November 2, 2013