هيچ کس مرا نبوسيد حتي دوستانم!
از کوه که سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديک تويوتا رساندم،...
Tuesday, March 9, 2010
خوش خوابي در سنگر نگهباني
کردستان، ارتفاع هزار قله. روي تپه هاي مقابل، پايگاه داشتيم. من هم مسئول يک پايگاه بودم. نيروي کم سن و سالي داشتيم که به خاطر سن کم و بد خوابي،...
Tuesday, March 9, 2010
خاطرات ماندگار
آن زمان كه خيمه ياران حسين«ع» در كوه‌ها و دشت‌هاي چنانه، قلّاجه، كرخه، كارون، كوزان و... برپا بود، من هم در اين سيل خروشان غوطه‌وربودم.گاهي مي‌شد...
Monday, March 1, 2010
از کربلا مي رويم مکه
« مادر ، چه کار مي کني که من شهيد نمي شوم !؟ » گفتم : « ما راضي به رضاي خدا هستيم. من بعد از نماز براي همه رزمنده ها دعا مي کنم ؛ تا خدا نخواهد...
Tuesday, January 19, 2010
سقوط يازده جنگنده را ديدم
ابتداي جنگ تحميلي مدتي در جبهه غرب کشور و تا بعد از پايان عمليات مطلع الفجر 61/09/19 در منطقه بودم. به علت مشکلاتي که داشتم،جبهه را ترک و به...
Tuesday, January 19, 2010
پيکان 57 ، پرايد 75
چشمام که وا شد، فقط چشماي اون بود توي چشمام؛ فتانه. بدجوري ترسيده بود انگاري. فکر کرد نفهميدم، ولي من که فهميدم. گره کج و کوله روسري اش داد مي...
Tuesday, January 19, 2010
کوچ اجباري
زمزمه هاي جنگ در بين مردم شهر پيچيده بود. برادرم عضو جهاد سازندگي بود و ما را به زمين هاي خسرو آباد برد و عراق را نشان مان داد. نيروهاي عراقي...
Tuesday, January 19, 2010
چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت
مدت کوتاهي بود که با جانباز عزيز، جناب کلهر آشنا شده بوديم و قصد داشتيم براي شنيدن خاطراتش از جنگ به سراغش برويم که خبر رسيد که حالشان خراب شده...
Tuesday, January 19, 2010
گلوله هايي که به هدف خوردند
روزهاي اول جنگ، وضع بسيج و سپاه زياد خوب نبود. چون امکانات خاصي در اختيار نداشتند. کل سپاه خراسان در آن ابتدا در دو گردان ابوذر و حر خلاصه مي...
Tuesday, January 19, 2010
من و چاخان چي هاي محله
آقا جان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نيار . بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح درحال اشک ريختن و آبغوره گيري بود، يک...
Tuesday, January 19, 2010
جراحت در اسارت
ياري دهنده روح و روان دوستان بود . خنده بر لبان بچه ها مي نشاند. اسمش ناصر بود و از بچه هاي لشکر 27 که در محل هاشمي تهران سکونت داشت. حاضر جواب...
Tuesday, January 19, 2010
اسلحه ي سري !
فرمانده اردوگاه اسراي ايراني، با بهت و حيرت به تکه کاغذي که يکي از سربازهايش جلوي چشمان او گرفته بود خيره شده بود و لام تا کام حرفي نمي زد. سرباز...
Sunday, January 17, 2010
دروغ شاخدار
هميشه دلش مي خواست مثل دايي احمد منتظر آمدنش باشند. هر جا مي رفت حوصله ي همه را سر مي برد. يعني دلش مي خواست اين طوري شود اما... عمه، خاله، مادربزرگ...
Sunday, January 17, 2010
داستانک (3)؛ قانون
دل توي دلم نبود. بيشتر از يک ماه بود که از خانواده هايمان دور بوديم. رفتيم پيش فرمانده صحبت کرديم و از او اجازه گرفتيم که يک سري به خانواده هايمان...
Sunday, January 17, 2010
داستانک ( 4 )؛ تانک
يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم. تانک، وقتي که به نزديکي...
Sunday, January 17, 2010
داستانک (2)؛ پوتين
روبه رو،يک ميدان مين بود . رزمنده ها بايد عبور مي کردند. فرصتي نبود.چند نفر داوطلب شدند که راه را بازکنند. در ميان داوطلب هاي رزمنده ي بسيجي،يک...
Sunday, January 17, 2010
داستانک (1)نگهباني با کلوخ !
شب ،توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم. آن شب، مهتاب عجيبي بود. فرمانده آمد داخل سنگر،گفت:« اين قدر چرت نزنيد. تنبل مي شويد. به جاي اين کار برويد...
Sunday, January 17, 2010
عصر عصر غربت لاله هاست
عصر عصر غربت لاله هاست , اینجا کسی دیگر از شهیدان نمی گوید , از آنان که تلاطمی هستند در این دنیای سرد و سکوت ما بعد از شما هیچ نکردیم , چفیه...
Saturday, January 16, 2010
ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده
بيشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. عليرغم مخالفت‌هاي خانواده، عصا را به كناري انداخته و همراه حسين راه منطقه را در پيش گرفتم. به اهواز...
Saturday, January 16, 2010
ميكائيل داره با هاتون حرف مي‌زنه
اين خاطره بر اساس متن پياده شده يك نوار حاوي خاطرات يكي از پاسداران لشگر 14 امام حسين عليه السلام مي‌باشد كه به اين صورت بازنويسي شده است . «...
Saturday, January 16, 2010