خدا بود و دیگر هیچ نبود-1
زندگى حماسه‏آفرین و پرفراز و نشیب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسیار گوناگون و حساس شکل گرفته است، شرایط خاص هر مقطع کاملاً قابل دقت است، زمانى...
Tuesday, January 13, 2009
خدا بود و دیگر هیچ نبود-2
محبوبم، ديشب نخفتم. از اين‏كه تو را، در رنج و عذاب مى‏بينم بى‏اندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گرداب‏هاى خطر فرو مى‏روم تا به...
Tuesday, January 13, 2009
اتل متل يه شاعر
خدای رحمان - اول قصّه ی ماست قصّه ی قصّه گوی - قصّه های غصّه هاست _ اتل متل یه شاعر، - پر از شوره و احساس قصّه می گه ز نرگس - قصّه ای از...
Monday, January 12, 2009
یادداشت‌های‌ خرمشهر
امروز به‌ دیدار خانواده‌ شهید كلانتر رفتیم‌. كلانتر هم‌ مثل‌ خیلی‌ از بچه‌های‌ دیگر خرمشهر، از خانواده‌ پایین‌ شهری‌ بود. مادرش‌ به‌ ما گفت‌:...
Monday, January 12, 2009
برشی از من قاتل پسرتان هستم
به کتابفروشی که سر می زنی فرصت کو تاهی داری برای پیدا کردن کتاب مورد علاقه، نویسنده مورد علاقه، نگاه کردن قیمت پشت جلد و... ستون کتابدار این...
Monday, January 12, 2009
مجموعه اشعار «اتل متل» - 1
متل يه بابا - كه اون قديم قديما حسرتشو مى خوردن - تمومى بچه ها *** اتل متل يه دختر - در دونه باباش بود هر جا كه بابا مى رفت - دخترش هم باهاش...
Monday, January 12, 2009
برشی از كتاب «چزابه»
روايتي ناب كه با كمي كار بيشتر و حذف مطالب غيرضروري مي توانست به اثري شناخته شده و جذاب تر تبديل شود. مسئوليت نويسنده در زمان وقوع حوادث و...
Sunday, January 4, 2009
حصر آبادان به روایت رهبر
... من دلم مي‌خواست بروم آبادان، اما نمي‌شد. تا اين كه يك وقت گفتم: " هر طور شده من بايد بروم آبادان" و اين وقتي‌بود كه حصر آبادان شروع شده بود....
Wednesday, December 31, 2008
موج و مهتاب
مرد سر تكان داد و چيزي نگفت. شب كه مي‌شد همه به كنج خانه‌هاي حقير و كاهگلي‌شان مي‌خزيدند و او بايد در مدرسه مي‌ماند. در آن اتاق كوچك، در انتهاي...
Wednesday, December 31, 2008
عطر و عطش
هنوز تك‌ستاره‌هایی تو عمق آسمان بود كه رسیده بودیم پشت تپه‌های رملی. منتظر تا دستور برسد و آغاز كنیم. گوشی بی‌سیم دست فرمانده بود. حمید نشسته...
Wednesday, December 17, 2008
یاسر یاسر ...احمد...
ـ اينجا فقط منم با سيد و علي و اصغر و موسوي… من فرشته مي‌خوام مفهومه؟… اگه نيان همه چي به هم مي‌ريزه… زمين تكان خورد. چيزي او را به بدنه تانك...
Tuesday, December 16, 2008
اسب بودو تانک
تا دقايقي پيش زنده بود. اما حالا با چشماني باز و بدني خون‌آلود بر سينه خاكريز افتاده بود. و اويي كه هنوز زنده بود و زخمي عميق بر سينه داشت، چشم...
Thursday, December 4, 2008
خاطرات شهدا
اوضاع خط کمي روبراه شد. و ما که قصد استحمام داشتيم، برگشتيم عقب تازه از پنج ضلعي رد شده بوديم که ظهر بود. در حالي که ما بين خط خودي و خط عراقي...
Friday, November 28, 2008
زمستان بود و گردان يا زهرا (س)
خانواده ها همه براي بدرقه ي رزمندگان، کنار پايگاه بسيج جمع شده بودند. نوجواني با لباس بسيجي، ساک بر دوش، کنار مادر و خواهرش به تماشاي جمعيت مشغول...
Friday, November 28, 2008
آب با طعم قورباغه
شعلان از روي صندلي بلند شد و با عجله خود را رساند به منبع آب، دست گذاشت تخت سينه ي جواد و او را هل داد عقب. جواد نتوانست روي پاهايش بند شود....
Friday, November 28, 2008
به مادرم سر بزن!
ـ اون موقع شهيد بيات تو گردان، جانشين من بود. بچه فعال و دلسوزي بود. تو عمليات آخر، وقتي داشتيم خسته و تشنه برمي گشتيم عقب، بچه ها ديگه ناي راه...
Friday, November 28, 2008
به حضرت عباس نوکرتم (قسمت دوم)
نبايد اصل را گم کنيم. حزب الله در برابر اسرائيل چي داشت؟ سلاح داشت؟ موشک؟ هواپيما؟ افراد فوق متخصص نظامي؟ هيچي نداشت، اما پيروز شد. 26 سال قبل،...
Friday, November 28, 2008
به حضرت عباس نوکرتم! (قسمت اول)
سال 1351 خلباني ام را از دست رئيس جمهور پاکستان گرفته ام . بچه شر و شوري بودم. روي زمين بند نمي شدم. از جاي سقف دار بدم مي آيد. به شمال که مي...
Friday, November 28, 2008
آيفا
به هر ضرب و زوري بود همه را پشت سه آيفا جا دادند. حالم خوش نبود. يک ريز سرفه مي زدم. چشم هايم دو کاسه ي خون شده بود. عباسعلي هم بدتر از من. دل...
Friday, November 28, 2008
موتور سوارها
صبح زود، تلفن زدند که پنجاه نفر موتورسوار آمده اند و می گویند می خواهیم به ستاد برویم؛ ولی قیافه هاشان به لات ها می خورد. گفتم: نگهشان دارید....
Friday, November 28, 2008