المسیر الجاریه :
دورههای A-Level و Foundation در سیستم آموزشی انگلستان چه هستند؟
ایدههای خلاقانه سازماندهی آشپزخانه
اقامت در شهر شعر و عشق؛ بهترین هتل های شیراز
مهندسی فرهنگ عمومی در تراز تمدن اسلامی ایرانی
نظام الدین اردبیلی خوشنویس صاحب نام آذربایجان
سید محمد احصایی خوشنویس و نقاش معاصر
میرزا محمدعلی ارتقایی مشهور به ادیب العلما
عباس اخوین هنرمند و خوشنویس صاحب نام معاصر
سیزده آبان؛ آیینه هویت و بیداری تمدنی در نبرد تاریخی استکبار و ایمان
آموزش مقابله با دود، آتش سوزی و گازهای سمی
گناهان حضرت یوسف در قرآن
چهار زن برگزیده عالم
مزار حضرت یعقوب (علیه السلام)
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
پیش شماره شهر های استان گیلان
داستان
پناهگاه دلشکستگان
پدرم در روزهای آخر عمرش وصیت نامهای نوشت. او از بازاریهای بزرگ شهر بود و با همان حال خواست که قبل از مراسم خاکسپاریاش، این وصیتنامه باز شود. شبی که دنیا را به شوق آسمان ترک گفت، نامه را باز کردیم....
داستان
برکت همجواری امامزاده
با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانهای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر میشد، اخراج شدم. خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچهام برایم...
داستان
استجابت آرزوی دیرینه
هیچ چیز به اندازه شنیدن خبر کربلا رفتن اقوام و آشنایانم، حال مرا خوب نمیکرد. دیوانه و مجنون اباعبدالله بودم و با تمام عشق و ارادت هم به آن حضرت، هنوز لیاقت تشرف به کربلا نصیبم نشده بود. بنرهای قبولی زیارت،...
داستان
عاشقانهی ویس و رامین
در تاریخ ادبیات جهان، داستانسرایانِ بزرگی منظومههای جاودانهای آفریدهاند؛ منظومههایی که قرنها سینهبهسینه و دهانبهدهان از نسلی به نسل دیگر به ارث رسیده است.
داستان
نقاش زبردست
پروفسور فلسفه با بستهی سنگینی وارد کلاس شد و بسته را روبروی دانشجویان روی میز گذاشت.
داستان
دانشجوی نمونه
آن روز در محوطهی دانشکده ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم که دستی به آرامی شانهام را لمس کرد، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود پر مهر او را نمایش
داستان
برای یاد گرفتن، فراموش کن!
یکی از دوستانم به نام پل یک اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه بازیگوشی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم
داستان
مانند مداد باش!
پسر از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم. اما مهمتر از آنچه مینویسم مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد
داستان
سلف سرویسی به نام زندگی
«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود به یک رستوران سلف سرویس رفت. او که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشهای به انتظار
داستان
زور نزن! فکر کن!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و زن و چند فرزند داشت. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله سود و محصول را با هم نصف میکردند.