سارا هشت ساله از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت بیمار است و چون پولی برای درمان او ندارند، فقط یک معجزه می‌تواند او را نجات دهد.

مردی مقابل گل‌فروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می‌کرد، سفارش دهد و از طریق پست برای او بفرستد.

روزی پسر بچه‌ای با شتاب جلوی پدرش که تازه از سر کار آمده بود، دوید و گفت: پدرجان! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ پدرش گفت: ساعتی 20 دلار. چرا می‌پرسی؟ پسرک در حالی که سرش

معلمی از دانش‌آموزانش خواست عجایب هفتگانه را روی کاغذ بنویسند. دانش‌آموزان همگی به اهرام مصر، تاج محل و کانال پاناما و ... اشاره کرده بودند. در میان برگه‌ها، برگه سفیدی توجه معلم را به خود

در جزیره‌ای زیبا، تمام احساسات در کنار هم زندگی می‌کردند. شادی، غم، غرور و عشق... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت، همه فوراً با قایق جزیره را ترک کردند. اما عشق

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی در یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.

روزی مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت. در حین گفتگو، سخن از وجود خدا به میان آمد. آرایشگر گفت: من باور نمی‌کنم که خدا وجود داشته باشد. مشتری گفت: چرا؟

روزگاری جوانی، عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق، او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نداشت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه وقتی دلباختگی جوان را دید، به او گفت: پادشاه اهل

شاگردی از استادش پرسید: چگونه می‌توان فقط برای خدا کار کرد؟ استاد گفت: به گورستان برو و به مرده‌ها توهین کن. شاگرد دستور استاد را اجرا کرد و برگشت. استاد گفت: جواب دادند. شاگرد گفت: نه، استاد گفت: دوباره...

یک روز کارمندی در اداره‌ی پست متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا!