المسیر الجاریه :
پیرمحمد ثانی از خوشنویسان صاحبنام سده دهم هجری
مرگ مغزی با کما چه فرقی می کند؟
نگهداری سگ در آپارتمان از نظر قانون
نقش محبت در تحول فرد و جامعه: از دیدگاه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)
سلطان علی اوبهی دانشمند و خوشنویس قرن نهم هجری
ابوالحسن اعتصامی نقاش، معمار، خطاط، و نویسنده ایرانی
چه داروهایی باید همیشه در خانه داشته باشیم؟
چگونه نقاط امن و نقاط خطر خانه را شناسایی کنیم؟
دورههای A-Level و Foundation در سیستم آموزشی انگلستان چه هستند؟
ایدههای خلاقانه سازماندهی آشپزخانه
گناهان حضرت یوسف در قرآن
چهار زن برگزیده عالم
مزار حضرت یعقوب (علیه السلام)
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
نحوه خواندن نماز والدین
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
مزار حضرت موسی (علیه السلام)
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
داستان
افسانهی موئورئا
این افسانه از چند داستان ترکیب یافته است: داستان در آتش رفتن، داستان موئورئا، داستان مارماهیای که گوشهایی چون گوشهای آدمیزادگان داشت.
داستان
عنکبوت دریایی و موش
من تعطیلات خود را در جزیرهی «هیوا - هوآ»، مهمترین جزیرهی مجمعالجزایر مارکیز، میگذرانیدم که از آنجا تا تاهیتی با کشتی چند روز راه است.
داستان
افسانهی رنگینکمان
جادوگر بزرگ، دانای راز ستارگان، از مدتها پیش خشکسالی بزرگی را پیشگویی کرده بود، لیکن بر این پیشگویی مدتی چنان دراز گذشته بود که مردمان بیخیال آن را فراموش کرده بودند. با این همه خشکسالی پدید آمد و چنان...
داستان
افسانهی موجها
باد همهی روز را بر دریا وزیده بود و دریا در زیر آسان تیره به رنگ تیره درآمده بود. همهی روز را موجها بر ساحل و سنگهای ساحلی تاخته، و ریگها و سنگها را از آن کنده بودند. لیکن زیر ریگ باز هم ریگ بود...
داستان
افسانهی مائوئی
در آغاز آفرینش جهان خورشید با خود اندیشید که قسمت او بد بوده است زیرا میبایست به تنهایی کار بکند. چون زمین را در زیر پای خود نگاه میکرد و ساکنان آن را میدید که میتوانند بگردند و بخوابند بر آنان رشگ...
داستان
آفرینش جهان
در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بیسپیدهی بامدادی و سرخی شامگاهی و گرما!
داستان
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام....
داستان
چطور به همسایه عسل دادند
در روزگار پیشین، مردی روستایی، کندوی عسلی داشت. در همان ده، در همسایگی مرد روستایی، شخصی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ آن مرد پسری زایید و او مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای
داستان
چگونه سرباز از دندانهی خیش آش تهیّه کرد
پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمیگشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغها مینشاند. با خودش گفت: - این قدر که من دنیا را دیدهام، آدمی به این احمقی ندیدهام.
داستان
پیرزن حیلهگر
در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش میکرد که چرا کاری از دستش بر نمیآید و میگفت: