المسیر الجاریه :
شایع ترین بیماری های سالمندان
بهترین روش نگهداری از ریواس در یخچال و فریزر
سرگرمی های ساده و جذاب برای سالمندان
بهترین روش نگهداری از خرمالو در یخچال و فریزر
آیا ادیان غیراسلامی هم منتظر منجی هستند؟
بهترین روش نگهداری از خرما در یخچال و فریزر
کودکان فلسطین، وجدان بیدار جهان؛ راههای بسیج جهانی علیه جنایات رژیم صهیونیستی
فرهنگ دفاع در برابر دنیاخواهی: درسهایی از خطبههای امام علی (ع) برای امروز
عبدالحی منشی استرآبادی خوشنویس پرآوازه سده نهم هجری
نور عفاف: طراحی استراتژی رسانهای برای ترویج فرهنگ عفاف و حجاب
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
خلاصه ای از زندگی مولانا
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
پیش شماره شهر های استان تهران
پیش شماره شهر های استان گیلان
حمامی که تنها با یک شمع گرم می شد
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
چگونه تعداد پروتونها، نوترونها و الکترونها را تشخیص دهیم؟
مخترعین معروف و اختراعات آنان

با وساطت آقا، آتش بس شده!
حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه تنگ غروب، دلمان هوایی می شد و یاد خانه و خانواده حسابی به خاطرمان

خاطراتی از حضور شهدا و زندگی خانوادگی
شهید علیرضا متخلق به اخلاص حسنه، بسیار مهربان و فوق العاده عاطفی بود. به خصوص نسبت به من - تنها خواهرش - و خواهرزاده هایش. اکثراً در اعیاد نزد ما می آمد و مرا در کارهای منزل کمک می کرد. پس از شهادت فرزندمان

آخر مهربانی
هادی که به دنیا آمد، بیشتر پول هدیه آوردند. گفتم « بذارمشان بانک یا چیزی بخرم؟» گفت: « بده به من، میدونم چیکارشان کنم.» یک دوره بحارالانوار خرید. گفت: « بعداً به دردش می خورد.»

عقد آسمانی
- « باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند.» پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت:...

زندگی شیرین
کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود، برای من تعریف می کرد. من شونده ی خوبی برای صحبت هایش بودم. گاهی

خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده
شبی با تعدادی از برادران متأهل همکار، شام را دعوت شهید خمری بودیم. از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی، صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه، برایمان...

امانت خدا
آخرین باری که « حیدر» می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد. ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.

خاطراتی از شهدا در میان خانواده
همیشه احترام خاصی به من می گذاشت و سعی می کرد که این رفتار را به فرزندانمان نیز یاد دهد. به آن ها می گفت: « احترام مادر بر همه چیز مقدم است. مادر است که سختی ها را تحمل می کند. او از جان خودش برای شما...

یک شاخه گل سرخ
گاهی که ناراحت بودم، می آمد می نشست کنارم و یکی دو حرف خنده دار و بی موضوع می زد و اگر لبخند به لب هایم نمی آمد، یک طوری دلداری ام می داد. علت ناراحتی ام را کم تر می پرسید. یعنی یکی دوبار پرسید و جواب...

سه خاطره از شهدا و خانواده
نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور می آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را...