المسیر الجاریه :
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري طفيل هستي عشقند آدمي و پري
که بنده را نخرد کس به عيب بيهنري بکوش خواجه و از عشق بينصيب مباش
خوش کرد ياوري فلکت روز داوري
تا شکر چون کني و چه شکرانه آوري خوش کرد ياوري فلکت روز داوري
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
روزگاريست که ما را نگران ميداري
مخلصان را نه به وضع دگران ميداري روزگاريست که ما را نگران ميداري
اين چنين عزت صاحب نظران ميداري گوشه چشم رضايي به منت باز نشد
اي که مهجوري عشاق روا ميداري
عاشقان را ز بر خويش جدا ميداري اي که مهجوري عشاق روا ميداري
به اميدي که در اين ره به خدا ميداري تشنه باديه را هم به زلالي درياب
اي که در کوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي ار دست به جامي داري اي که در کوي خرابات مقامي داري
فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز
بيا با ما مورز اين کينه داري
که حق صحبت ديرينه داري بيا با ما مورز اين کينه داري
از آن گوهر که در گنجينه داري نصيحت گوش کن کاين در بسي به
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داري
به يادگار بماني که بوي او داري صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داري
توان به دست تو دادن گرش نکو داري دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
تو را که هر چه مراد است در جهان داري
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري تو را که هر چه مراد است در جهان داري
که حکم بر سر آزادگان روان داري بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح
شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري
ياران صلاي عشق است گر ميکنيد کاري شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاري چشم فلک نبيند زين طرفهتر جواني