المسیر الجاریه :
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه که بيني همه از خود بيني تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
که بر اين چاکر ديرينه کسي نگزيني به خدايي که تويي بنده بگزيده او
اي دل به کوي عشق گذاري نميکني
اسباب جمع داري و کاري نميکني اي دل به کوي عشق گذاري نميکني
باز ظفر به دست و شکاري نميکني چوگان حکم در کف و گويي نميزني
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونيايد به کمان ابروي کس که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد
کسي که حسن و خط دوست در نظر دارد
کسي که حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمني برکن که رنج بيشمار آرد
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد
اي که در کشتن ما هيچ مدارا نکني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نکني اي که در کشتن ما هيچ مدارا نکني
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکني دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
صبح است و ژاله ميچکد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يک مني صبح است و ژاله ميچکد از ابر بهمني
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني در بحر مايي و مني افتادهام بيار
نوش کن جام شراب يک مني
تا بدان بيخ غم از دل برکني نوش کن جام شراب يک مني
سر گرفته چند چون خم دني دل گشاده دار چون جام شراب
دو يار زيرک و از باده کهن دومني
فراغتي و کتابي و گوشه چمني دو يار زيرک و از باده کهن دومني
اگر چه در پي ام افتند هر دم انجمني من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم