المسیر الجاریه :
شد عرصهي زمين چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان شد عرصهي زمين چو بساط ارم جوان
صاحبقران خسرو و شاه خدايگان خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
مي خواه و گل افشان کن از دهر چه ميجويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميگويي مي خواه و گل افشان کن از دهر چه ميجويي
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي
هر جا که روي زود پشيمان به درآيي اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي
آدم صفت از روضه رضوان به درآيي هش دار که گر وسوسه عقل کني گوش
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
درياب ضعيفان را در وقت توانايي دايم گل اين بستان شاداب نميماند
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان شمع خلوتگه پارسايي درودي چو نور دل پارسايان
به چشم کردهام ابروي ماه سيمايي
خيال سبزخطي نقش بستهام جايي به چشم کردهام ابروي ماه سيمايي
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايي اميد هست که منشور عشقبازي من
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي دل که آيينه شاهيست غباري دارد
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهي اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده
آن که از سنبل او غاليه تابي دارد
آن که از سنبل او غاليه تابي دارد باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد
ز سر کشته خود ميگذري همچون باد چه توان کرد که عمر است و شتابي دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد
مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد نقش هر نغمه که زد راه به جايي دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالي که خوش آهنگ و فرح بخش هوايي دارد