المسیر الجاریه :
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد
دلي که غيب نماي است و جام جم دارد
دلي که غيب نماي است و جام جم دارد ز خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدايان مده خزينه دل به دست شاهوشي ده که محترم دارد
سحرگه ره روي در سرزميني
هميگفت اين معما با قريني سحرگه ره روي در سرزميني
که در شيشه برآرد اربعيني که اي صوفي شراب آن گه شود صاف
اي بيخبر بکوش که صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي کي راهبر شوي اي بيخبر بکوش که صاحب خبر شوي
هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي در مکتب حقايق پيش اديب عشق
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي
گفت بازآي که ديرينه اين درگاهي سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
آن کس که به دست جام دارد
آن کس که به دست جام دارد سلطاني جم مدام دارد
آبي که خضر حيات از او يافت در ميکده جو که جام دارد
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
ميخواند دوش درس مقامات معنوي بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
تا از درخت نکته توحيد بشنوي يعني بيا که آتش موسي نمود گل
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي بوي يک رنگي از اين نقش نميآيد خيز