المسیر الجاریه :
در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را
در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را<br />
پیشه خود نموده ام حالت انتظار را<br />
ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن<br />
صید نموده مرغ دل برده از او قرار را
در فراقت روز و شب از دیده گریانم هنوز
در فراقت روز و شب از دیده گریانم هنوز<br />
پیر شد روح جوان از درد بیمارم هنوز<br />
کاش می شد گویمت ای مامن و ماوای من<br />
تا سحر بهر وصالت چشم در راهم هنوز
نشستهاند گروهی به آرزوی نگاهی
نشستهاند گروهی به آرزوی نگاهی<br />
سحاب جود و کرامت، خدا کند که بیایى<br />
تو اصل صوم و صلاتی، تو مایهی برکاتی<br />
تویی خلاصهی خلقت، خدا کند که بیایى<br />
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى<br />
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى<br />
جهان ز دود ستم شد سیاه در بر چشمم<br />
فروغ صبح سعادت، خدا کند که بیایى
کاش شام غم او را سحری می آمد
کاش شام غم او را سحری می آمد<br />
ز سفر کرده ام اکنون خبری می آمد<br />
کاش ز آن یوسف گم گشته به ما بی خبران<br />
الله الله خبر تازه تری می آمد
بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا
من که از کوی طبیبم نگرفتم خبری<br />
تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا<br />
جان به تنگ آمده بس در قفس کهنه به تن<br />
بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا
کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم
با نگاهی بگشا عقده دیرین مرا<br />
کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم<br />
جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم<br />
گرچه لایق نبود دیده تارم چه کنم
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم<br />
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم<br />
چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا<br />
چشم دیدار رخ یار ندارم چه کنم
همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید
همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید<br />
تو بنه پای به چشم من و یک بار بیا<br />
یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند<br />
رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا<br />
تا نکشته است مرا طعنه اغیار بیا<br />
من همه عمر تو را جستم و نایافته ام<br />
تو عنایت کن و یک لحظه به دیدار بیا