المسیر الجاریه :
راه کوفه و شام
بشنو از نی
بشنو از نی چون حکایت میکند کوفه را امشب روایت میکند کوفه یعنی شهر نیرنگ و ریا رأس شاه دین به روی نیزهها کوفه یعنی سرزمین فتنهها مرکز زخم زبان و طعنهها
راه کوفه و شام
آیینه زادهام
آیینه زادهام که اسیر سلاسلم هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم ما را زدند مثل اسیران خارجی دارم هزار راز نگفته در این دلم چشم همه به سمت زنان یا به نیزههاست غمگینترین سواره مجروح محملم آتش گرفت گوشه عمامهام...
راه کوفه و شام
آهم ز صحن سینه
آهم ز صحن سینه اگر پرکشیده است اشکم به شوق دیدن رویت دویده است بغضی گرفته سخت ره حنجر مرا پیش سر بریده صدایم بریده است مانند پیکرت که طپیده به خاک و خون این دل میان داغ و غم و خون طپیده است
راه کوفه و شام
آن همه رخسار روی نیزهها
یک فروغ و آن همه رخسار، روی نیزهها شد تماشایی خدا ، انگار روی نیزهها! میطپد پیش نگاه مردهی نا مردمان عشق صد آیینه در تکرار روی نیزهها! آسمان! من آن همه خورشید در خون خفته را
راه کوفه و شام
آفتاب میماند
غروب میرود و آفتاب میماند و همچنان به دلم اضطراب میماند چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که چه چشمها که به شوقت ز خواب میماند تنور وضع سرت را به هم زده اما
راه کوفه و شام
این همه بالا ببینمت
عیسی شدی که این همه بالا ببینمت بالای دست مردم دنیا ببینمت بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت راضی نمیشود دلم الا ببینمت
راه کوفه و شام
الشام الشام
ذکر مصیبت میکند: الشام الشام تا یاد غربت میکند: الشام الشام منزل به منزل درد و داغ و بیکسی را یک جا روایت میکند: الشام الشام موی سپید و چهرهای درهم شکسته
راه کوفه و شام
از سر نی سایبان بده
یا بر سر من ، از سر نی ، سایبان بده یا بر بلند نیزه مرا آشیان بده با گیسوی رها شده در دست بادها از نی ، مسیر قافلهات را نشان بده جانم به لب رسیده ، ولی جان ندادهام
راه کوفه و شام
از افق نیزه
خورشید دلم از افق نیزه بر آمد خورشید مگو روی نی از من جگر آمد رو راست بگو دوش تو مهمان که بودی؟ تا صبح دلم شور زد و اشک تر آمد من خطبه به لب بودم و طفلی به تماشا
روز عاشورا
لاجرم آن شاهد صبح ازل
لاجرم آن شاهد صبح ازل پادشاه دلبران عزوجل چون جمال بی مثال خود نمود ناظران را عقل و دل از کف ربود پس شراب عشقشان در جام (پیمانه) ریخت