المسیر الجاریه :
افسانه‌ی موج‌ها داستان

افسانه‌ی موج‌ها

باد همه‌ی روز را بر دریا وزیده بود و دریا در زیر آسان تیره به رنگ تیره درآمده بود. همه‌ی روز را موج‌ها بر ساحل و سنگ‌های ساحلی تاخته، و ریگ‌ها و سنگ‌ها را از آن کنده بودند. لیکن زیر ریگ باز هم ریگ بود...
افسانه‌ی مائوئی داستان

افسانه‌ی مائوئی

در آغاز آفرینش جهان خورشید با خود اندیشید که قسمت او بد بوده است زیرا می‌بایست به تنهایی کار بکند. چون زمین را در زیر پای خود نگاه می‌کرد و ساکنان آن را می‌دید که می‌توانند بگردند و بخوابند بر آنان رشگ...
آفرینش جهان داستان

آفرینش جهان

در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بی‌سپیده‌ی بامدادی و سرخی شامگاهی و گرما!
گرگ حریص داستان

گرگ حریص

دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها می‌دویدند. یکی از گرگ‌ها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّه‌ی شما نیامده‌ام....
چطور به همسایه عسل دادند داستان

چطور به همسایه عسل دادند

در روزگار پیشین، مردی روستایی، کندوی عسلی داشت. در همان ده، در همسایگی مرد روستایی، شخصی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ آن مرد پسری زایید و او مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای
چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد داستان

چگونه سرباز از دندانه‌ی خیش آش تهیّه کرد

پیرزنی بود مالدار، ولی حریص و احمق. یک روز سربازی از خدمت برمی‌گشت، دید که پیرزن دارد خوکی را روی چوب بست مرغ‌ها می‌نشاند. با خودش گفت: - این قدر که من دنیا را دیده‌ام، آدمی به این احمقی ندیده‌ام.
پیرزن حیله‌گر داستان

پیرزن حیله‌گر

در روزگار پیشین، پیرمرد و پیرزنی زندگی می‌کردند. پیرزن خیلی تنبل بود و هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد و پیرمرد همیشه او را سرزنش می‌کرد که چرا کاری از دستش بر نمی‌آید و می‌گفت:
مرد روستایی و سگ داستان

مرد روستایی و سگ

در روزگار پیشین، مردی بود که خیلی بدجنس بود. یک روز مردی روستایی به منزل او آمد. سگِ او، که مثل صاحبش بسیار شریر بود، پای مرد روستایی را گاز گرفت. روستایی هم با چماقی که در دست داشت، بر سر سگ کوبید و
ایوان احمق و ملکه ماریا داستان

ایوان احمق و ملکه ماریا

پادشاهی دختری داشت، عاقل و دانا، به نام ملکه ماریا. این دختر هر کسی را که می‌دید، فوراً می‌فهمید که چطور آدمی است.
انگشتر طلایی داستان

انگشتر طلایی

پدر و مادری سه دختر داشتند. دختر کوچکتر ساکت و زحمتکش بود، ولی دختران بزرگ‌تر شرور و حسود بودند و فقط راجع به لباس قشنگ و خواستگارهای خودشان فکر می‌کردند.