المسیر الجاریه :
کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد حافظ شیرازی

کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد يک نکته از اين معني گفتيم و همين باشد از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار صد ملک سليمانم در زير نگين باشد
چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد حافظ شیرازی

چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد

ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد چو از ميان چمن بوي آن کلاله برآيد نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
دست از طلب ندارم تا کام من برآيد حافظ شیرازی

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد دست از طلب ندارم تا کام من برآيد کز آتش درونم دود از کفن برآيد بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر
بر سر آنم که گر ز دست برآيد حافظ شیرازی

بر سر آنم که گر ز دست برآيد

دست به کاري زنم که غصه سر آيد بر سر آنم که گر ز دست برآيد ديو چو بيرون رود فرشته درآيد خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد حافظ شیرازی

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز
اگر به باده مشکين دلم کشد شايد حافظ شیرازی

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد

که بوي خير ز زهد ريا نمي‌آيد اگر به باده مشکين دلم کشد شايد من آن کنم که خداوندگار فرمايد جهانيان همه گر منع من کنند از عشق
بخت از دهان دوست نشانم نمي‌دهد حافظ شیرازی

بخت از دهان دوست نشانم نمي‌دهد

دولت خبر ز راز نهانم نمي‌دهد بخت از دهان دوست نشانم نمي‌دهد اينم همي‌ستاند و آنم نمي‌دهد از بهر بوسه‌اي ز لبش جان همي‌دهم
گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود حافظ شیرازی

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود

پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود حافظ شیرازی

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود حيواني که ننوشد مي و انسان نشود رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود حافظ شیرازی

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وين راز سر به مهر به عالم سمر شود ترسم که اشک در غم ما پرده در شود آري شود وليک به خون جگر شود گويند سنگ لعل شود در مقام صبر