المسیر الجاریه :
ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرود
وين بحث با ثلاثه غساله ميرود ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرود
کار اين زمان ز صنعت دلاله ميرود مي ده که نوعروس چمن حد حسن يافت
خوشا دلي که مدام از پي نظر نرود
به هر درش که بخوانند بيخبر نرود خوشا دلي که مدام از پي نظر نرود
ولي چگونه مگس از پي شکر نرود طمع در آن لب شيرين نکردنم اولي
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
به جفاي فلک و غصه دوران نرود از دماغ من سرگشته خيال دهنت
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
به تجمل بنشيند به جلالت برود
سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست به تجمل بنشيند به جلالت برود
کام خود آخر عمر از مي و معشوق بگير که به جايي نرسد گر به ضلالت برود
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتي طلبم با سر عتاب رود چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود چو ماه نو ره بيچارگان نظاره
از ديده خون دل همه بر روي ما رود
بر روي ما ز ديده چه گويم چهها رود از ديده خون دل همه بر روي ما رود
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود ما در درون سينه هوايي نهفتهايم
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
ببوس غبغب ساقي به نغمه ني و عود بنوش جام صبوحي به ناله دف و چنگ
در ازل هر کو به فيض دولت ارزاني بود
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود در ازل هر کو به فيض دولت ارزاني بود
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود من همان ساعت که از مي خواستم شد توبه کار
مسلمانان مرا وقتي دلي بود
که با وي گفتمي گر مشکلي بود مسلمانان مرا وقتي دلي بود
به تدبيرش اميد ساحلي بود به گردابي چو ميافتادم از غم