المسیر الجاریه :
محتاج یک نگاه تو هستیم که یک نگاه مهدوی

محتاج یک نگاه تو هستیم که یک نگاه

محتاج یک نگاه تو هستیم که یک نگاه<br /> خاک ضعیف را چون زر ناب میکند<br /> چشم تورا به چشمه چه حاجت که چشم تو<br /> صد چشمه را ز عاطفه سیراب میکند
نور رُخت کرشمه به مهتاب میکند مهدوی

نور رُخت کرشمه به مهتاب میکند

نور رُخت کرشمه به مهتاب میکند<br /> دیده برای دیدن تو خواب میکند<br /> جذاب تر ز یوسف مصری بیا بیا<br /> آیینه را نگاه تو جذاب میکند
ای آفتاب، اول صبح ظهور تو مهدوی

ای آفتاب، اول صبح ظهور تو

تو باز هم به رسم خودت میکنی کرم<br /> هر چند اشتباهی از اینجا گذر کنیم<br /> ای آفتاب، اول صبح ظهور تو<br /> ما می رویم فاطمه را باخبر کنیم
وقتی طواف گرد تو را دور میزنم مهدوی

وقتی طواف گرد تو را دور میزنم

وقتی طواف گرد تو را دور میزنم<br /> پروانه نیستیم طواف حجر کنیم<br /> ما بار خویش بسته و آماده ی توایم<br /> کافیست تا اشاره کنی و سفر کنیم
ما در فراق خون جگر میخوریم و بس مهدوی

ما در فراق خون جگر میخوریم و بس

وقتی که اشک نیست شبی را سحر کنیم<br /> باید که التماس به خون جگر کنیم<br /> ما در فراق خون جگر میخوریم و بس<br /> اصلا حلال نیست که کار دگر کنیم
این زندگی بدون تو تلخ است و بی ثمر مهدوی

این زندگی بدون تو تلخ است و بی ثمر

این زندگی بدون تو تلخ است و بی ثمر<br /> بی روی یار آب گوارا نمیشود<br /> سایه کجا و دیدن تشریف آفتاب<br /> میخواستم ببینمت  اما نمیشود
عشق از سرای این دل من پا نمیشود مهدوی

عشق از سرای این دل من پا نمیشود

عشق از سرای این دل من پا نمیشود<br /> مجنون دلش بجز سوی لیلا نمیشود<br /> بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند<br /> هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود
این دل حریف ناز تو مولا نمی‌شود مهدوی

این دل حریف ناز تو مولا نمی‌شود

نازک دلی شبیه تو پیدا نمی‌شود<br /> این دل حریف ناز تو مولا نمی‌شود<br /> ای ناز تو بهای تمام نیاز من<br /> کالا بدون عرضه تقاضا نمی‌شود<br />
سال ها منتظر روز وصالت هستم مهدوی

سال ها منتظر روز وصالت هستم

سال ها منتظر روز وصالت هستم<br /> چشم در راه تماشای جمالت هستم<br /> گر چه دورم ز تو امّا به خیالم آقا<br /> صبح و شب معتکف کعبه ی خالت هستم
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است مهدوی

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است                <br /> چشم بسته به سرش موج تماشا زده اسـت<br /> جمعه را سرمه کشیدم که مگر برگردی                 <br /> با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی