نشان افتخار
روزی در الجزایر به عزم شکار به دشت «شلیف» واقع در چند فرسخی شهر «اورلئان ویل» رفته بودم. هنگام غروب طوفانی عجیب و سهمناک غافلگیرم کرد. هرچه به...
Wednesday, June 8, 2016
کاروانسرا
نمی‌دانید اولین دفعه که کاروانسرایی را در الجزایر دیدم، چقدر جا خوردم! آخر این اسم بسیار خیال‌انگیز و شاعرانه است و انسان را به یاد افسانه‌های...
Wednesday, June 8, 2016
آلزاس! آلزاس!
مسافرتی که چند سال قبل به آلزاس کردم از شیرین‌ترین خاطرات زندگی من است. این سفر به سفرهای بی‌مزه‌ی امروزی، که معمولاً با راه‌آهن صورت می‌گیرد...
Tuesday, June 7, 2016
مرگ شوون
یکی از روزهای گرم تابستان، در آن هنگام که قضایای اسپانیا و آلمان مردم را سخت به خود مشغول ساخته بود، نخستین بار او را در ترن دیدم. با این که...
Tuesday, June 7, 2016
پرچمدار
آن روز یک هنگ از سپاهیان در روی خاکریزهای راه‌آهن مستقر شده و از نزدیک یعنی از جنگل مجاور آماج تیرهای دشمن واقع شده بود. سربازان از هشتادمتری...
Tuesday, June 7, 2016
کشتی
قبل از جنگ، بر روی رودخانه‌ی «سن» پل زیبای معلقی وجود داشت. این پل از دو ستون سنگی سفید ساخته شده بود که به وسیله‌ی طناب‌های قیراندود به یکدیگر...
Tuesday, June 7, 2016
سرباز وظیفه ناشناس
آن شب «لوری»، استاد آهنگر شهر «سنت ماری اومین»، چندان راضی و خشنود به نظر نمی‌رسید.
Tuesday, June 7, 2016
ساعت شهر بوژیوال
ساعت مورد گفت‌وگوی ما ساخت دوره‌ی امپراتوری دوم بود. و این گونه ساعت‌ها، که از عقیق مخصوص الجزایر ساخته می‌شد، نقوشی زیبا و جالب داشت و معمولاً...
Tuesday, June 7, 2016
محاصره‌ی برلن
با دکتر و... در خیابان شانزلیزه قدم می‌زدیم... فرورفتگی‌های پیاده‌رو و سوراخ‌هایی که بر روی دیوارها دیده می‌شد، یادگار توپ‌ها و گلوله‌های دوران...
Tuesday, June 7, 2016
مادران از خاطرات محاصره‌ی پاریس
آن روز صبح، به قصد دیدار دوست نقاشم، که با درجه‌ی ستوانی در گروهان «سن» خدمت می‌کرد، به تپه‌ی «والرین» رفته بودم. اتفاقاً روز کشیک آن جوان شریف...
Tuesday, June 7, 2016
بچه جاسوس
این بچه پاریسی آن قدر لاغر و مردنی بود که سنش را بآسانی نمی‌شد حدس زد. به هر صورت، سنش بین ده تا پانزده سال بود. مادر نداشت و پدرش، که سابقاً...
Tuesday, June 7, 2016
آخرین درس
آن روز برای رفتن به مدرسه خیلی تأخیر کرده بودم و می‌ترسیدم مورد مؤاخذه و توبیخ قرار گیرم. بخصوص که می‌دانستم آموزگار ما آقای «هامل» درباره‌ی...
Tuesday, June 7, 2016
چشمه‌ی جوانی
هیزم شکنی بود بسیار پیر و فرسوده. زنش نیز چون او پیر بود. پیرمرد یوشیدا نام داشت و پیرزن فومی.
Monday, June 6, 2016
ابتکار مردی می‌خواره
پزشک شیگا به همسر تاکاماتسو گفت: «هرگاه شوهر شما از نوشیدن ساکی خودداری نکند، بی‌گمان عمرش چندان دوامی نخواهد داشت!»
Monday, June 6, 2016
آیینه
کیمیکو یا کیمی کوچک تصویر زنده یا مینیاتور مادرش هیدنو بود. همان رخسار کشیده، پیشانی بلند، پوست شفاف، زلف مشگین، چشمان بادامی، مژگان برگشته و...
Monday, June 6, 2016
ریهی بازرگان یکی از یاران چهل و هفت رونین
ریهی بازرگان آرزو می‌کرد که کاش سامورایی سرافرازی بود و دو شمشیر به کمر می‌بست. تأسف بسیار می‌خورد که وضع و موقعیت خانوادگی او را ناگزیر کرده...
Monday, June 6, 2016
حق‌شناسی روباه
روباهی بود کیتسون نام، جوان و زیبا، دارای پوزه‌ای کشیده، گوش‌هایی پهن و نوک تیز؛ دمی دراز و انبوه و پشمی سفید و با شکوه.
Monday, June 6, 2016
رونین هارا و مادرش
سامورایی هارا پس از دو سال غیبت به خانمان خود بازگشت. ورود او جنب‌وجوشی سرورانگیز در خانه‌اش به پا کرد.
Monday, June 6, 2016
دختر اسیر
«دو زرد و یک سرخ، دو سبز و سپس دو سرخ! ای رشته‌های زوزورو در بافتی بسیار ریز به هم درآمیزند!» میالی بوریایی به رنگ‌های رخشان می‌بافت و این شعر...
Tuesday, May 31, 2016
آب مانانگارز
دنگ! دنگ! دو دسته هاون بزرگ به آهنگی موزون یکی پس از دیگری فرود می‌آمد. دسته ‌هاونی که رازانی به دست داشت می‌گفت: «دنگ! ...» و دسته هاونی که...
Tuesday, May 31, 2016