خواستن، توانستن است
منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود،...
Tuesday, April 8, 2014
چی به خدا گفتی؟
مجروح شده بودم و در منزل استراحت می کردم. هر روز به دیدنم می آمد و خستگی بستر را از تنم خارج می کرد. یک روز به مادرم گفت: «خاله! محمد علی که...
Monday, March 31, 2014
حنابندان
برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند....
Monday, March 31, 2014
موتور هوندای هزار
اولین بار که می خواست به جبهه برود، باید مصاحبه ای با او می کردند تا پای بندی او را به اسلام بفهمند از او پرسیده بودند: «انگیزه ی شما برای رفتن...
Monday, March 31, 2014
صدای خمپاره ی شصت
سال شصت و شش به مائوت رفتیم. مقرمان در گردانی بود. گردان داشت جا به جا می شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر می دادند.
Monday, March 31, 2014
شوخی با فرمانده
گردان ما در حال استراحت بود. شنیدیم که عملیّات در پیش است. من رفتم سپاه و به آقارضا که عضو رسمی سپاه بود، گفتم: «می گن عملیّات در پیشه، نمی دونیم...
Monday, March 31, 2014
آبگوشت به یاد ماندنی
دو گروهان از نیروهای گردان ما در خط بودند و یک گروهان در حال استراحت. سه روز به شهات آقا رضا مانده بود. آقای شعبانی از خط برگشته بود، تا شبی...
Monday, March 31, 2014
سیگار کشیدن ممنوع
صدای صلوات سالن را پر کرد. ماهیچه هایش را منقبض کرد و قیافه ی پهلوان ها را به خود گرفت. بعد هم نشست روی زمین و گفت: «طناب رو محکم ببند.»
Monday, March 31, 2014
فرمانده ی مقرراتی
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است. اعلام می کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز...
Sunday, March 30, 2014
چهره دیپلماتیک
توی منطقه، دید بچه ها در سنگرهای تاریک شب ها را سپری می کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.
Sunday, March 30, 2014
سواران بیل
یک ماه قبل از عملیات تغییر محسوسی در چهره ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره اش روشن تر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت می کردم در عالم...
Sunday, March 30, 2014
لبخند زنان
سرباز سید مهدی حسینی، روز 60/11/15 از خدمت مرخص شد. حسینی انسانی با سواد، خوش فکر، متدین و حزب اللهی بود و از نظر سنی هم از همه ی ما بزرگتر بود...
Sunday, March 30, 2014
میوه های بهشتی
شوخ طبعی و با نشاط بود. می گفت: « بچّه ها! حالا که قرار است به مرخصّی برویم، شب منزل ما باشید تا صبح با وضع آراسته ای به دیدن خانواده تان بروید.»
Sunday, March 30, 2014
بوسه باران
قرار بود عملیاتی در ارتفاعات «زمیناکوه» صورت بگیرد. آن موقع حاج منصور عزتی فرمانده تیپ یکم «لشکر عاشورا» شده بود. یوسف قربانی را برده بود اطلاعات...
Sunday, March 30, 2014
حوری بهشتی
چند نفر از دوستا غیرگرمساری او به فروان آمده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. کسانی که دستشان به دهانشان می رسید در حیاط، توی پشه بند می خوابیدند...
Sunday, March 30, 2014
عکس های یادگاری
آقا رضا اورکت به تن نداشت. هوای پس از بارندگی حسابی خنک بود. بیرون چادرها به صف شده بودیم که به رزم شبانه برویم. سردش بود. گفتم: «هوا سردتر هم...
Sunday, March 30, 2014
تک زدن خربزه
ایام محرم بود و بچه ها در روز، زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود. همه داشتند...
Sunday, March 30, 2014
کولر سرخود
اولین روز تیرماه سال 1365 بود. آن روز به مناسبت سالگرد دایی ام، همه در منزل مادر جمع بودیم. مهدی خیلی لاغر و ضعیف شده بود. از همه ی وجودش انگار...
Sunday, March 30, 2014
پیرمرد دنیا دیده
از جبهه که می آمد کلی تک و تعریف داشت که بکند؛ حتی حمام هم نمی رفت یک راست می رفت بالای منبر و شروع می کرد به تعریف کردن ماجراهای جبهه. برادرهایش...
Sunday, March 30, 2014
بهانه ای برای لبخند زدن
آبگرمکن خانه آتش گرفته بود. همه به این طرف و آن طرف می دویدند و سعی داشتند آتش را خاموش کنند. بهمن گفت: «من می دانم چی کار باید کرد»
Sunday, March 30, 2014