شیفته ی خدمت
ما از ساعت 9 شب شروع کردیم. فکر می کنم تا نیمه های شب سرگرم ساختن سنگر اجتماعی بودیم. همه واقعاً خسته و کوفته شده بودیم و می خواستیم هر طوری...
Saturday, March 1, 2014
آبیاری با یک دست
ویژگی دیگر حاج رضا، این بود که در بحث و درس، مبارزه و رزم و تلاش و فعالیت، هیچ گاه خمود و خسته نبود و آن چنان پر توان و پر امید نشان می داد و...
Saturday, March 1, 2014
حرف از استراحت نزنید
در منطقه والفجر8، اگر اشتباه نکنم ساعت 3 یا 4 بعدازظهر بود. من در حال انجام امور تدارکاتی بودم. برای چند دقیقه استراحت کنار نخلی نشستم و در حال...
Saturday, March 1, 2014
بدهکار مردم
کارها شیفتی عوض می شد و راننده ها به نوبت برای استراحت و خواب به پشت خط می آمدند. محمد همه ی اینها را راهی می کرد؛ اما خودش حاضر به بازگشت نمی...
Saturday, March 1, 2014
بی وقفه در تلاش
موشک هایشان را می زدند به ناوچه ها، بلافاصله برمی گشتند. هنوز به پایگاه نرسیده، از همان بالای آسمان درخواست می کردند هواپیمای بعدی را آماده کنید....
Saturday, March 1, 2014
با لباس بنّایی در محضر!
وقتی شهردار شد، اوضاع شهر خیلی به هم ریخته بود. جنگزده ها از همه ی شهرهای اطراف به ماهشهر آمده بودند. با این حال، محمد ابراهیم از خدمات رفاهی...
Saturday, March 1, 2014
دیدی خسته نیستم؟
روزی از کردستان به طرف مرز عراق حرکت می کردیم. در حالی که یک بسیجی زخمی را روی دوش خود گذاشته بود، پا به پای بقیه راه می رفت. اسلحه و کوله پشتی...
Saturday, March 1, 2014
با پای گچ گرفته
از بیکاری بدش می آمد و می گفت: « خدا افراد تن پرور و بی کار را دوست ندارد. کار، جوهر انسان است. بی کاری فقر به وجود می آورد. از دری که فقر می...
Thursday, February 27, 2014
مرد چهار فصل
قبل از عملیات والفجر هشت، وقتی آموزش نیروهای گردان شروع شده بود، با توجه به فصل سرما و کمبود شدید امکاناتی مثل لباس غواصی و وسایل گرم کننده،...
Thursday, February 27, 2014
برای تحقق ارتش بیست میلیونی
یک روز به خانه ی آنها رفتم. مشغول کار بود. لایه ای از گرد و چوب بر روی مژه هایش نشسته بود. گفتم: « یوسف! نکند به تازگی شغل نجاری را برگزیده ای...
Thursday, February 27, 2014
استراحت را حرام کرده ام!
روزی او را در پمپ بنزین تدارکات سپاه« شوش» دیدم. آن موقعی بود که از مأموریت برمی گشت. وقتی از ماشین پیاده شد و با من احوال پرسی کرد، به سختی...
Thursday, February 27, 2014
تا آخر ایستاده ام
به فرماندهی شهید برونسی از مشهد عازم جبهه بودیم. راه آهن مشهد مملو از نیروهایی بود که به انتظار حرکت قطار ایستاده بودند. نیروها توسط حاج برونسی...
Thursday, February 27, 2014
مرد کارهای بزرگ
نزدیک به ده ماه از حضور« محمد» در جبهه می گذشت. وقتی ما به او اصرار می کردیم به مرخصی برود، پاسخ می داد: « من در شرایط فعلی اصلاً اعتقادی به...
Thursday, February 27, 2014
برای او کارش مهم بود
دانشجویان دانشکده ی افسری، معمولاً اهل شهرهای مختلف هستند. از این میان، دانشجویانی که خود یا اقوامشان در تهران زندگی می کردند، بچه های شهرستانی...
Thursday, February 27, 2014
پرتاب چهل گلوله ی خمپاره
جا خوردم وقتی دیدمش، توی نانوایی بود. داشت شاگردی می کرد. اولش باورم نشد. رامین در کار سابقه دار بود. قبلاً توی مغازه آلومینیوم سازی کار کرده...
Thursday, February 27, 2014
به جای 15 نفر
یکی از همرزمان اکبر تعریف می کرد: زمانی که حجم آتش دشمن خیلی بالا بود و مرتب توپ و خمپاره به زمین می خورد و ما همگی سنگر گرفته بودیم، اکبر بدون...
Thursday, February 27, 2014
خواب در حین صحبت!
گله می کرد که: « بچه ها آن جا لت و پار افتادن، هیچ کسی نیست جمع و جورشون کنه، هیچ کسی نیست اقلاً یک پانسمانشان بکند، آن وقت من را به زور نگه...
Thursday, February 27, 2014
همه فن حریف
در جریان بازسازی منزل محرومین در اوایل انقلاب، با هم کار می کردیم. زمان بازسازی خانه ای در اسلام آباد خاک زیادی در کوچه ریخته بود که در رفت و...
Thursday, February 27, 2014
وجدان بیدار
حاج همت در برابر جان بچه های مردم احساس مسئولیت می کرد. کیلومترها جلوتر از نیروهای تحت امرش می جنگید، حاضر بود حتی در پوتین بچه بسیجی ها آب هم...
Thursday, February 27, 2014
مرد الوار بر دوش!
در تابستان 1360 در کنار شیرمردان و رزمندگان پرشوری چون اصغر معصومی، حبیب الله دهدار ابراهیمی، حمدالله زارعی، رحیم مسعودنیا و... که همگی به لقاالله...
Wednesday, February 26, 2014