شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1)
کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه امان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا درآمد. دویدم در را باز کردم. مردی مهربان، با لبخندی...
Sunday, February 16, 2014
خاطراتی از حضور شهدا و زندگی خانوادگی
شهید علیرضا متخلق به اخلاص حسنه، بسیار مهربان و فوق العاده عاطفی بود. به خصوص نسبت به من - تنها خواهرش - و خواهرزاده هایش. اکثراً در اعیاد نزد...
Saturday, February 15, 2014
با وساطت آقا، آتش بس شده!
حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه...
Saturday, February 15, 2014
آخر مهربانی
هادی که به دنیا آمد، بیشتر پول هدیه آوردند. گفتم « بذارمشان بانک یا چیزی بخرم؟» گفت: « بده به من، میدونم چیکارشان کنم.»‌ یک دوره بحارالانوار...
Saturday, February 15, 2014
عقد آسمانی
- « باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند.» پدر و مادرم مدام این را...
Saturday, February 15, 2014
زندگی شیرین
کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود،...
Saturday, February 15, 2014
خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده
شبی با تعدادی از برادران متأهل همکار، شام را دعوت شهید خمری بودیم. از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی، صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار...
Saturday, February 15, 2014
خاطراتی از شهدا در میان خانواده
همیشه احترام خاصی به من می گذاشت و سعی می کرد که این رفتار را به فرزندانمان نیز یاد دهد. به آن ها می گفت: « احترام مادر بر همه چیز مقدم است....
Wednesday, February 12, 2014
امانت خدا
آخرین باری که « حیدر» می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد. ساک...
Wednesday, February 12, 2014
یک شاخه گل سرخ
گاهی که ناراحت بودم، می آمد می نشست کنارم و یکی دو حرف خنده دار و بی موضوع می زد و اگر لبخند به لب هایم نمی آمد، یک طوری دلداری ام می داد. علت...
Wednesday, February 12, 2014
فراتر از مِهر
پسرم که دنیا آمد، محمد آرام و قرار نداشت. از خوشحالی پر درآورده بود، شب ها برایش شعر می خواند، قصه می گفت. روزها او را بغل کرده، به بازار می...
Wednesday, February 12, 2014
سه خاطره از شهدا و خانواده
نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور...
Wednesday, February 12, 2014
خیلی زنم را دوست دارم
زمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام...
Wednesday, February 12, 2014
عشق دوم
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر...
Wednesday, February 12, 2014
شهدا و قرآن (3)
از هفت سالگی دوره ی قرآن داشت. شب های جمعه چند تا از بچّه های محل و دوستانش را جمع می کرد و می آورد منزل. مثل آدم بزرگ ها لوح می گذاشتند و قرآن...
Saturday, January 18, 2014
شهدا و قرآن (4)
همه چیزش مسجد بود و جلسات قرائت قرآن. ایمان و تمامی باورهایش را مدیون مسجد می دانست در مسجد آموخت که اگر چه خود محتاج باشد ولی باید به مستمندان...
Saturday, January 18, 2014
نور قرآن (3)
دعوت کرده بود از همه ی فامیل که بیایند خانه شان. مهمان ها که آمدند دست تک تک بچه را گرفت و برد داخل اتاق. بچه ها را نشاند دور خودش و شروع کرد...
Saturday, January 18, 2014
قرآنی ها (3)
هر ساله بنا به رسم دیرینه ای که در خانواده ی ما بوده است، به مناسبت های گوناگون، در منزل، جلسه ی تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار می شود. در این...
Saturday, January 18, 2014
مونس همیشگی (3)
توی خیبر، یادم هست، شب هایی که یک کم فرصت پیدا می کرد. قرآنش باز بود. داشت سوره ی واقعه را حفظ می کرد و چه قدر خوشحال بود.
Saturday, January 18, 2014
منبع فیض (3)
در جلسات ذهنی، به طور منظّم شرکت می کرد و به آن اهتمام می ورزید. شبی در منزل یکی از دوستان، جلسه ی قرآن داشتیم. به منزل ما زنگ زد و گفت:
Saturday, January 18, 2014