ناشناس
از حساسیت بی موردم نسبت به همسرم نگرانم، راه رهایی از این نگرانی چیست؟
سلام خدمت شما خیلی ممنونم بابت کمکهایی ک ب من کردین.من خیلی ب رفتار خودم و حرفای شما فک کردم نسبت ب حساسیت من نسبت ب همسرم هر چقدر میخوام بگم ک اره تو میتونی انقد ب شوهرت حساس نباشی توام مث بقیه باش بزار شوهرت تنها بره بازار با دوستاش بره بیرون بره نون بخره اول با خودم میگم باشه ولی بعد چند ثانیه میگم مگه میشه و بیخیال بشم مگه میشه بزارم این کارارو کنه ک عادی بشه و عادت کنه بدون من هرجایی بره.امشب همسرم گفت خیلی تحت فشاره و از طرف من داره اذیت میشه گفت تو ب من شک نداشته باش ک بتونیم باهم ی زندگی عاشقانه و خوبو داشته باشیم.تا حالا کار اشتباهی نکرده فقط اینکه یکم تو خیابون ب دخترا نگا میکنه و اینکه قبلا تو گوشیش عکس مکس و کانال و اینستا بود ک ب اسرار من حذف کرد.دوس دارم مث بقیه زنا بیخیال همسرم بشم هر کاری میکنه هرجایی میره من تحت فشار نباشم اما نمیتونم مشکل من چیه ایا واقعا مشکل جدی دارم...نمیتوتم نسبت ب همسرم بیخیال باشم اگه ازاد بزارمش ب فرض با دوستاش بره بیرون و عادتش بشه چی؟؟اگه بزارم بی من بره بازار بفرض پیاز سیب زمینی بخره بی من عادت کنه ب خرید چی و.....میدونم حساسیتم بی جاس اما درمان نداره من نمیتونم مثل بقیه زنا نرمال باشم اصلا نمیتونم..با اینکه از خود تعریف نباشه قیافمم خوبه...اما اعتماد ب نفش ندارم و حس میکنم همسرم یکی خوشگلتر از من نباید ببینه
مشاور: علی محمد صالحی
میدونی، قضیه تو منو یاد داستان «کوهنورد و طناب» انداخت، شاید شنیده باشی، شاید هم نشنیده باشی، کی میدونه. «کوهنورد و طناب» «داستان درباره یک کوهنورده که میخواست از بلندترین کوه ها بالا بره. او پس از سالها آماده سازی (شاید هفت سال!!!)، ماجراجویی خودش رو آغاز کرد. ولی از اونجا که افتخار کار را فقط برای خودش میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا بره. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همونطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، و از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش میدید. همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات وحشتناک، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش میومد. فکر میکرد چقدر مرگ به او نزدیکه . ناگهان احساس کرد که طناب، به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. در اون لحظه چاره ای براش نمونده بود جز اینکه فریاد بزنه: «خدایا کمکم کن» ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده شد، که جواب داد: « از من چه می خواهی؟» کوهنورد گفت : «ای خدا نجاتم بده!»
- واقعاً باور داری که من میتونم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است رو پاره کن! کوهنورد لحظهای فکر کرد و سپس طناب را محکم و دو دستی چسبید. صبح، زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد اومدن چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدن که از سرمای هوا یخ زده، و طنابی که به دور کمرش بسته شده رو دو دستی و محکم چسبیده، ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!». فکر کنم به اندازه کافی واضح بود و متوجه ارتباط این داستان و زندگی خودت شدی. که اگه بیش از حد به طناب زندگیت یا همون شوهرت، بچسبی و رهاش نکنی چه مسائل ناراحت کننده ای ممکنه برات پیش بیاد. و این جمله شوهرت که گفتی «همسرم گفت خیلی تحت فشاره و از طرف من داره اذیت میشه»، یک نشونه است مبنی بر اینکه اگر تصمیم جدی نگیری و این تردید و دو دلی رو رها نکنی، در آینده نه چندان دور با شوهرت، دچار تنش و اختلاف میشی. میدونم سخته، ولی به این ندای آسمونی (یعنی صحبتهای من!!!) اعتماد کن و از طنابت که دو دستی به اون چسبیدی خودت رو رها کن، تا مزه زندگی رو بفهمی، و معنی آزادی و ارزش خودت رو درک کنی، و متوجه بشی که تو بدون شوهرت هم ارزشمند و توانمندی و نیاز نیست برای نگه داشتن اون، بهش بچسبی تا برات بمونه. اگر تصمیم جدی گرفتی به گام هایی که دفعه قبل گفتم دقیق و جدی عمل کن، حتما موفق میشی. نکته بعد اینه که، باید در کنار اون گام هایی که من گفتم، بر روی اعتماد به نفست هم کار کنی و اون تقویت کنی، ولی من دیگه در زمینه اعتماد بنفس حرفی نمیزنم، اگه از تردید خارج شدی و تصمیم جدی گرفتی بگو تا در این زمینه هم حرف بزنیم. نکته آخر، اگه با وجود این مطالب باز هم نمیتونی تصمیم بگیری، بهتره از یک روانشناس، بصورت مشاوره حضوری هم کمک بگیری.
موفق باشی.
بیشتر بخوانید:
وابستگی آفت عشق