ناشناس

درمانده ام! چه کنم؟

سلام. من ۱۶ سالم بود قربانی هوسهای یکی شدم، اونقدر بچه سال بودم که تا مدتها ندونستم چه بلایی سرم اومده. بعدها فهمیدم. از بکارت و... همیشه توی شک و ترس داشتن و نداشتنش بودم.۲۲ساله بودم رفتم یه شهر دیگه واسه معاینه، گفت پاره شده من دنیا رو تموم شده و خودم رو اخر خط دیدم. دچار مشکلات روحی و روانی زیادی شدم. فکر کردم خدایی نیست که روزگار من اینه، حتی بی اعتقاد به بودن و عدالت خدا شدم. راست گفته خدا، اونجایی که گفته اگر دست نیاز به کسی غیر از اون دراز کنی انگار تکیه به خونه ی عنکبوت کردی که از سست ترین خونه هاست. تکیه کردم به کمک یه اقایی تا برام دکتری چیزی ردیف کنه که من رو از اون شرایط نجات بده اما اون از شرایط بد من سو استفاده کرد و اخرش هم هیچی که هیچی! من تا جنون میرفتم روزی هزار بار. شاید حقم هم بود. بعد از مدتها تونستم خودم رو جمع و جور کنم، توبه کردم و شدم ادم دیگه ای. اینقدر کتاب خوندم تا بتونم حالم رو خوب کنم، دو سال بعدش با یکی اشنا شدم که من رو معرفی کرده بودن واسه ازدواج، همیشه خواستگارام رو رد میکردم، اصلا به ازدواج فکر نمیکردم، چون نمیتونستم با اون شرایط. ولی با این شخص ارتباطم بیشتر شد و کم کم فکر ازدواج توی سرم افتاد، رویای محالی که کم کم توی دلم جون میگرفت، ارامش داشتم با بودنش توی زندگیم، شبها راحت میخوابیدم،خوابهای بد نمیدیدم، از اون مشکلات روحی ام دور شده بودم و... ولی همیشه عذاب وجدان داشتم که حقش من نیستم. با اون گدشته کثیف. یه بار باهاش بهم زدم، هزار جور دلیل اوردم که ما به درد ازدواج با هم نمیخوریم. یه مدت حالم خیلی بد بود، اونجا حس کردم شاید به توکل به خدا شک کردم، شاید به قدرتش شک کردم که میتونه درست کنه برام، خیلی دوستش داشتم و نمیدونستم! این دوری باعث شد شدت علاقم رو بفهمم. همیشه گفته بودم هرچی خیر و صلاحه ولی طاقت این جریان رو نداشتم. خلاصه بگم ارتباط ما دوباره جون گرفت، کشش از هر دو طرف بود، الان میگه بگو به خانوادت من بیام خواستگاری، من از ترس جریان خودم نمیتونم بگم. میترسم، با خودم میگم اگر بسپارم به خدا، به کائنات، تا روال خودش رو طی کنه، امیدم به این باشه من رو نمیبرن معاینه یا طرفم شک نمیکنه به من. شب اول، جور با عقل نمیاد، منطقی نیست با این امید دل رو بزنم به دریا، اگر بفهمن ابروی خانوادم میره. همه امیدم به خداست ولی میترسم از همه چی. بعضی وقتها میگم دیگه جوابش رو ندم بره پی زندگیش گناه داره، چون قلبلا هم نامزد کرده و جدا شده از منم ضربه نخوره. ولی خدا میدونه چقدر دلم میخواد یه زندگی اروم و بی سر و صدا و پر از ارامش رو تجربه کنم، حتی چون شرایط مالیش بخاطر طلاق قبلش زیاد جفت و جور نیست الان، بهش گفتم نمیخوام عروسی هم بگیری برام، یه عقد مختصر میگیریم و بعد از یه مدت هم میریم سر خونه مون، چه خاکی توی سرم کنم؟ موندم توی یه جایی که نه راه پس دارم نه پیش، به هیچ کس نمیتونم بگم، توان مشاوره رفتن ندارم، تو رو خدا یه راهی جلوم بذارید، خیلی درمانده ام... میدونم خدا بخشیده که رویای ازدواج به دلم افتاده وگرنه هیچ وقت توی این سالها به ازدواج فکر نکردم، دلم میخواد بمیرم، به خودکشی فکر میکنم گاهی، چه خاکی توی سرم کنم؟؟
Tuesday, June 18, 2019
الوقت المقدر للدراسة:
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

درمانده ام! چه کنم؟

ناشناس ( تحصیلات : کم سواد ، 28 ساله )

سلام. من ۱۶ سالم بود قربانی هوسهای یکی شدم، اونقدر بچه سال بودم که تا مدتها ندونستم چه بلایی سرم اومده. بعدها فهمیدم. از بکارت و... همیشه توی شک و ترس داشتن و نداشتنش بودم.۲۲ساله بودم رفتم یه شهر دیگه واسه معاینه، گفت پاره شده
من دنیا رو تموم شده و خودم رو اخر خط دیدم. دچار مشکلات روحی و روانی زیادی شدم. فکر کردم خدایی نیست که روزگار من اینه، حتی بی اعتقاد به بودن و عدالت خدا شدم. راست گفته خدا، اونجایی که گفته اگر دست نیاز به کسی غیر از اون دراز کنی انگار تکیه به خونه ی عنکبوت کردی که از سست ترین خونه هاست. تکیه کردم به کمک یه اقایی تا برام دکتری چیزی ردیف کنه که من رو از اون شرایط نجات بده اما اون از شرایط بد من سو استفاده کرد و اخرش هم هیچی که هیچی! من تا جنون میرفتم روزی هزار بار. شاید حقم هم بود. بعد از مدتها تونستم خودم رو جمع و جور کنم، توبه کردم و شدم ادم دیگه ای. اینقدر کتاب خوندم تا بتونم حالم رو خوب کنم، دو سال بعدش با یکی اشنا شدم که من رو معرفی کرده بودن واسه ازدواج، همیشه خواستگارام رو رد میکردم، اصلا به ازدواج فکر نمیکردم، چون نمیتونستم با اون شرایط. ولی با این شخص ارتباطم بیشتر شد و کم کم فکر ازدواج توی سرم افتاد، رویای محالی که کم کم توی دلم جون میگرفت، ارامش داشتم با بودنش توی زندگیم، شبها راحت میخوابیدم،خوابهای بد نمیدیدم، از اون مشکلات روحی ام دور شده بودم و... ولی همیشه عذاب وجدان داشتم که حقش من نیستم. با اون گدشته کثیف. یه بار باهاش بهم زدم، هزار جور دلیل اوردم که ما به درد ازدواج با هم نمیخوریم. یه مدت حالم خیلی بد بود، اونجا حس کردم شاید به توکل به خدا شک کردم، شاید به قدرتش شک کردم که میتونه درست کنه برام، خیلی دوستش داشتم و نمیدونستم! این دوری باعث شد شدت علاقم رو بفهمم. همیشه گفته بودم هرچی خیر و صلاحه ولی طاقت این جریان رو نداشتم. خلاصه بگم ارتباط ما دوباره جون گرفت، کشش از هر دو طرف بود، الان میگه بگو به خانوادت من بیام خواستگاری، من از ترس جریان خودم نمیتونم بگم. میترسم، با خودم میگم اگر بسپارم به خدا، به کائنات، تا روال خودش رو طی کنه، امیدم به این باشه من رو نمیبرن معاینه یا طرفم شک نمیکنه به من. شب اول، جور با عقل نمیاد، منطقی نیست با این امید دل رو بزنم به دریا، اگر بفهمن ابروی خانوادم میره. همه امیدم به خداست ولی میترسم از همه چی. بعضی وقتها میگم دیگه جوابش رو ندم بره پی زندگیش گناه داره، چون قلبلا هم نامزد کرده و جدا شده از منم ضربه نخوره. ولی خدا میدونه چقدر دلم میخواد یه زندگی اروم و بی سر و صدا و پر از ارامش رو تجربه کنم، حتی چون شرایط مالیش بخاطر طلاق قبلش زیاد جفت و جور نیست الان، بهش گفتم نمیخوام عروسی هم بگیری برام، یه عقد مختصر میگیریم و بعد از یه مدت هم میریم سر خونه مون، چه خاکی توی سرم کنم؟ موندم توی یه جایی که نه راه پس دارم نه پیش، به هیچ کس نمیتونم بگم، توان مشاوره رفتن ندارم، تو رو خدا یه راهی جلوم بذارید، خیلی درمانده ام... میدونم خدا بخشیده که رویای ازدواج به دلم افتاده وگرنه هیچ وقت توی این سالها به ازدواج فکر نکردم، دلم میخواد بمیرم، به خودکشی فکر میکنم گاهی، چه خاکی توی سرم کنم؟؟


مشاور: خانم قربانی

با سلام و احترام خدمت شما همراه گرامی سایت راسخون.
خوشحالم که اکنون نسبت به گذشته حال بهتری دارید و از افسردگی قبلی فاصله گرفته و امیدوارانه زندگی میکنید. ارزو میکنم روز به روز حالتان بهتر این هم بشود. بابت اتفاقی هم که در گذشته تجربه کرده اید متاسفم و میدانم که روزهای رنج اوری را سپری کرده اید.
 دوست عزیز، اکنون که فرصت ازدواج برایتان فراهم امده و فرد مورد نظر نیز در ادعایش صادق است، پیشنهاد میکنم با توکل بر خدا و اعتماد به نفس ان را قبول کنید. البته بهتر است جهت رفع نگرانی خود که ایجاد اعتماد بیشتر این مسئله را به صورت غیر مستقیم با خواستگارتان مطرح نمایید. یعنی با ذکر داستان یا مثال نظر او را جویا شده و به چالش بکشید و سپس مشکل خود را برایش شرح دهید. به او فرصت دهید که خوب فکر کند و اگر قصد ازدواج با شما را دارد ، یک بار برای همیشه تکلیف خود را با این مسئله حل کند. اگر او صداقت شما را پذیرفت و قبول کرد و موافق ازدواج با شما بود، اجازه خواستگاری به او بدهید. و اگر ماجرا غیر از این پیش رفت، واقعیت را بپذیرید و از خداوند بخواهید که فرصت مناسب تری را برای تان پیش بیاورد.
امیدوار باشید و بدانید روزهای خوب نزدیک است. هر ادمی به یک نوع اشتباه میکند مهم بازگشتن و متوقف نشدن در ان است. یک نکته هم در پایان اشاره میکنم خوب است ان را نیز مد نظر قرار دهید. اگر این ازدواج به نتیجه رسید، دقت کنید که لزومی ندارد از خواسته های خود بیش از حد، گذشت نمایید. مدارا کردن در مسائل اقتصادی نشان دهنده لطف شماست اما قرار نیست این لطف به عادت تبدیل گردد.
در پناه حق و عاقبت بخیر باشید.



ارسل تعليقاتك
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.