so
مشاور محترم لطفا پیام من رو جواب بدین.سلام.از لطف...
مشاور محترم لطفا پیام من رو جواب بدین.
سلام.از لطف و توجهتون سپاسگذارم.
ممنون از توضیحتون اما بازم کاملا متوجه نشدم...معذرت میخوام اخه میترسم واسه شخص دیگه ای بره پیامم... اگه منظورتون به همین ترتیب بود لطفا بگین و اگه جوره دیگه ای هم هست ممنون میشم بگین..
شوهرم تحت تاثیر خانواده اش نیست ها تصمیماتشو خودش میگیره و حتی واسه بقیه هم تصمیم میگیره، پسر بزرگ خانواده اش هست و مادر خودش سال 85 فوت کرده و الان زن بابا داره که زن باباش به شدت با من لج میکنه .. در صورتیکه من کاری به کارشون نداشتم و ندارم و هر وقت رفتاری یا حرفی از اونا ناراحتم کرده هیچوقت جسارت اینو نداشتم که حرفمو مستقیم بهشون بزنم...همیشه گلایه هامو پیش شوهرم میکنم و اونم باهام حرف میزنه یا قانع میشم یا اون حق میده بهم و راهنماییم میکنه..
بنظرم خانواده اش درک نمیکنن و توقع زیادی دارن.. مثلا خواهرشوهرم با اینکه دانشگاهش 15 دقیقه با شهر ما فاصله داره خیلی وقتا میخواد شوهرم برسونش...خب همینقدر فکر نمیکنه که خودش کار و زندگی داره، خطر جاده و هزینه سوخت و اصلا هیچی رو در نظر نمیگیره..
خب منم دوست دارم با شوهرم برم دانشگاه، ولی میگم کلی کار داره به خاطر من این همه راه بره که چی بشه وقتی خودم میتونم برم..
این رفتارها عصبیم میکنه که درک نمیکنن..
اخه اگه معقول باشه توقعاتشون اینقد اذیت نمیشم...
کاملا حق با شماست..من بیشتر از اینکه با واقعیات روبرو بشم تو فکر و خیالم...
خیلی وقتا وقتی چیزی ذهنمو درگیر کرده ، مثلا موضوعی رو باید به شوهرم بگم اما شرایط طوری هست که نمیبینمش تو فکر و خیال باهاش حرف میزنم و اینقدر این افکارم عمیق هست که گاهی شک میکنم که آیا واقعا رو در رو دیدمش و حرف زدیم یا چون تو ذهنم بوده فک میکنم که این حرفا زده شده..!
خیلی وقتا که بحثمون میشه... ازم دلیل میخواد.. شاید بخندید اما من به جای اینکه به زبون بیارم تو ذهنم باهاش حرف میزنم... اون مرتب سوال میکنه و من به جای حرف زدن دارم به جوابهام فک میکنم!!
خیلی وقتا بیان احساسم واسم سخت میشه..مثلا پیش خودم میخوام که یه وقت شوهرم ناراحت نشه اما با این رفتارم خیلی بیشتر ناراحتش میکنم..
توقع دارم قبل از اینکه من بگم خیلی چیزا رو خودش بدونه......! اصلا توقع دارم زندگی ما با همه فرق داشته باشه...
شوهرم میگه تقصیر تو نیست... تو از زندگی و سختی هاش چیزی نمیدونی و با تصور یک زندگی رمانتیک و عاشقانه و بدون کوچکترین مشکلی تصمیم به ازدواج گرفتی...
تا حدودی درست میگه...چندین بار پیش اومده سر همین مسائل پیش پا افتاده خیلی احساس ضعف کردم و حتی گفتم اگه میدونستم زندگی اینجوریه ازدواج نمیکردم...
شوهرم میگه همه زن و شوهرا از این مسائل پیش میاد واسشون ..تو ظاهر زندگی های بقیه رو میبینی، تو زندگیشون نیستی که ببینی اوضاع چطوره..
نمیدونم باید چیکار کنم.. ذهنم بیش از حد فعاله...
مثلا دیروز عصر خونه بابام رفتم و شب که اومدیم دیدم روی یه برگه یه شماره نوشته شده بود و خط خطی شده بود و خودکارم کنارش بود...
میدونم حدس میزنین که اولین فکری که به سرم زد چی بود...
اره، متاسفانه اول همش سعی کردم شماره رو تشخیص بدم... همش فک میکردم شماره کی بوده که شوهرم نوشته و خط زده که من نبینم... دنبال شباهتش با شماره هایی که مشکوک بودم، بودم...
یهو به خودم گفتم بیخیال بذا از خودش بپرسم.. وقتی شوهرم اومد داخل به شوخی گفتم زود اعتراف کن این شماره کیه که نوشتی و خط زدی که من نبینم..
گفت دوستم نوشته(اخه کولرمون خراب بود و دوستش ظهری اومد درستش کرد و منو خونه بابام رسوندن و دوباره اومده بودن که نصبش کنن)،گفتم مگه خونه اومده؟
بهش برخورد گف چرا اینقد سوال و جواب میکنی، مگه غریبه بوده، چه اشکالی داشته که خونه بیاد؟
گفتم چرا عصبانی میشی خب، من کی گفتم که اشکال داره، فقط پرسیدم که اومده بوده یا نه و ناراحت شدم و ادامه ندادم...
گفت چرا برای هر مسئله ای باید توضیح بدم بهت، تو کلا شک داری به من، منظور داشتی که از اون شماره پرسیدی، بابا دوستم از کسی شماره گرفت گف خودکارو کاغذ بیار، نوشت روش و بعد که سیوش کرد خط زدش، همین..
منم با ناراحتی گفتم چرا من نباید ازت سوال کنم، خوبه هزار جور فکر تو سرم بیاد اما سوال نکنم که تو ناراحت میشی و خودمو بخورم...
شوهرم گف اخه سوالات یکی دو تا نیس، :D
منم هیچی نگفتم... چند دقیقه ای هر دو ساکت بودیم...
بعد کم کم اوضاع عادی شد ..
نمیدونم چرا ذهنم همیشه اول دنبال مسائل منفی میره...
کم پیش میاد موضوعی پیش بیاد و من خوش بینانه بهش نگاه کنم....
کاملا موافقم... خیلی دوست دارم بتونم من افکارمو کنترل کنم نه اینکه اونا منو کنترل کنن...
اره دقیقا... اخه کلی حرف زدیم و قرار شد اول پارک بریم... اما وقتی شوهرم اون حرفو زد من فقط سکوت کردم اما تو ذهنم کلی حرف واسه گفتن داشتم و اینقد این فکرا تو سرم چرخید که واقعا بهم ریختم..
اره اتفاقا... وقتی خونه خودمون برگشتیم و حرف زدیم و موضوع روشن شد، شوهرم گفت خب من بخاطر تو رفتم بیرون، نظر تو مهم بود پس چرا چیزی نگفتی...
و منم حرفی واسه گفتن نداشتم...
اصلا دست خودم نیست وقتی فکری به سرم میزنه باید بگم و جواب بگیرم اگه سعی کنم نگم و فراموش کنم، دوباره با چند تا فکر بیشتر برمیگرده و بیشتر بهمم میریزه....
ممنون که کمکم میکنین و وقت میذارین واسم.
من کاملا اماده ام تا هر طوری که شما تشخیص میدین پیش بریم.
ببخشید که همیشه پیامهام طولانی میشه و سرتون رو درد میارم...
سعی میکنم از این به بعد خلاصه تر بنویسم..
مشاور: خانم سعیده صفری
باسلام. خواهر عزیزم مجددا از پیگیری و توجه شما به این بخش تشکر می کنم. اما در ابتدا لازم است نکاتی را خدمتتان عرض کنم. همانطور که خودتان هم می دانید مشاوره از طریق فضای مجازی با محدودیت هایی روبروست پس من و شما اگر قرار است کاری کنیم که مشکلتان حل شود باید هر دو به جلساتی که با هم به این شکل داریم متعهد باشیم . به این معنی که هر آنچه در هر جلسه از شما خواسته می شود باید حتما در سؤال بعدیتان به آن اشاره کنید . یکی از نکاتی که خیلی برایم مهم است این است که بازخورد شما نسبت به جلسه ی قبل چه بوده و تا چه حدی از مباحث را متوجه شده اید و حتی به زبان خودتان آنچه را فهمیدید بیان کنید. این به من کمک بسیاری می کند که اگر منظور را به طور کامل دریافت نکرده اید مباحث را مجددا توضیح دهم. اما خوشبختانه با توجه به مکاتبات قبلی نشان داده اید که قدرت درک بالایی دارید و این فرایند مشاوره را آسان تر می کند . در مورد طولانی بودن سؤالت هم نگران نباش مشکل خاصی وجود ندارد. چند جلسه ای که قرار است روی افکارت و نحوه برخورد با آنها کار کنیم و به عبارتی سخت افزار را تعمیر کنیم لازم نیست از مباحثی که با همسرت مشکل داری یا در خانواده همسرت در جریان است چیزی بگویی زیرا در زمان مناسب به این مسائل هم می پردازیم و بعد از اینکه سخت افزار ترمیم شد به تدریج نرم افزارهای مختلف را هم روی آن نصب می کنیم که در برابر این مسائل چه رفتاری نشان دهی. اما در جلسه ¬ی قبل به این مسئله پرداختیم که انگار مشکل تو آن چیزی که فکر میکنی نیست و این بین اشکالی پیش آمده و بیشتر از اینکه به رفتار همسرت واکنش نشان دهی، در حال پاسخ دادن به تجربیات درونی ذهنت هستی. برای همه ما هم این اتفاق می افتد مثلا مادری را فرض کنید که در یک مهمانی بچه اش حرف زشت می زند, تقریبا 90 درصد از مادران و ما می دانیم به بچه در مقابل این عمل نباید هیچ واکنشی نشان داد, محلش نگذاشت و حتی ابرو هم تکان نداد, ولی چرا با وجودیکه افراد راه درست را می دانند نمی توانند این تکنیک را عملی کنند... به نظرت چرا؟ ... به نظرت به این خاطر نیست که وقتی بچه این حرف را می زند بلافاصله ذهن مادر فعال می شودکه آبروم رو را جلوی مهمونا برد, نکنه این حرف جاهای دیگه هم تکرار کنه, اگر هیچی بهش نگم حرفای زشت ترم یاد میگیره و... با وجود این تجربیات ذهنی به جای اینکه واقعا به رفتار بچه جواب دهیم با افکار و احساساتمان قاطی میشیم و احتمالا سر او دادمی زنیم, نصیحتش می کنیم یا حتی کتک می زنیم. یا مثلا اگر به کسی که وسواس شست و شو دارد بگویید چرا بعد از دستشویی اینقدر دستانت را میشویی .. می گوید چون نجس است، می توانید از او سؤال کنید که فکر نجاست بیشتر اذیتت می کند یا خود نجاست واقعی... جواب می دهد خب معلوم است خود نجاست... اما همه ما می دانیم که بر طرف کردن نجاست راه و روش خودش را دارد که در رساله در مورد آن توضیح داده شده ولی چرا باز هم با وجودیکه دستورات رساله را انجام می دهد خیالش آرام نمی شود؟ فکر نمیکنی این فرد هم به جای اینکه به واقعیت بیرونی توجه کند به شدت خیلی زیاد درگیر فکرش شده؟؟ پس با این افکاری که این قدر ما را به دام می اندازند و اجازه نمی دهند با واقعیات بیرونی به شیوه صحیح برخورد کنیم چه کار کنیم ؟ به نکته ی دیگری هم در جلسه قبل اشاره کردم و اینکه فکرها حذف شدنی یا قابل کنترل و کاهش دادن نیستند و ذهن این افکار را می آورد چه ما بخواهیم چه نخواهیم. ژس در این جلسات نمی خواهیم فکری را حذف کنیم بلکه می خواهیم رابطه مان را با فکر عوض کنیم و رفتارمان را خالص کنیم(به افکارمان به یک نحو جواب بدهیم به رفتار همس هم به یک شیوه). به عبارتی ما در دنیای بیرون که 95 درصد از زندگی ما را تشکیل می دهد هر وقت مشکلی برایمان پیش آمده سعی کرده ایم با حل مسئله آن را درست کنیم مثلا سردمان شد, بخاری را اختراع کردیم, لباس های با جنس مختلف بافتیم که ما را از سرما محافظت کند. گرممان شد , دنبال حل مشکل و حذف کردن گرما گشتیم و کولر و پنکه اختراع شد، خواستیم با دوستان و بستگانمان در ارتباط باشیم ؛ برای مانع فاصله ها راه چاره ای اندیشیدیم , پست و تلگراف و تلفن و میل و چت اختراع شد..... پس در دنیای بیرون یک قانون وجود دارد آن هم این است که "اگر چیزی را دوست نداری فکر کن چگونه از آن خلاص شوی, این کار را انجام بده" مشکلات ما انسانها از جایی شروع شد که سعی کردیم دنیای قانون بیرون را در مورد دنیای درون هم به کار ببریم ؛ دنیای درون ما را 5 درصد باقیمانده تشکیل می دهد . البته این 5 درصد بسیار مهم است زیرا جایی است که رضایت در آن قرار دارد. پس می خواهیم قانون دنیای بیرون را در دنیای درون هم پیاده کنیم و با مشکل بر می خوریم. مثلا منطق می گوید اگر فکری اذیتت می کرد, احساس ناخوشایندی داشتی , عصبانی بودی , اضطراب داشتی سعی کن آن را از بین ببری تا راحت بشی, اما واقعیت این است که نمی توان تجربیات درونی را حذف کرد و حتی از ورود آنها به ذهن جلوگیری کرد , و اتفاقا هر چه قدر بیشتر سعی کنیم فکری را از بین ببریم و درستی اش را اثبات کنیم تا خیالمان راحت شود، بیشتر درگیر آن می شویم و به تبع بیشتر آزرده خاطر خواهیم شد. پس باید چکار کنیم که وقتی یک فکر به ذهنمان خطور کرد با آن قاطی نشیم, آن فکر کنترل ما را به دست نگیرد, بتوانیم فقط به عنوان یک فکر بهش نگاه کنیم و بتوانیم به مسائل دنیای بیرون به شیوه صحیح بدون درگیر شدن با این افکار پاسخ دهیم. راهکارهایی که خدمتتان عرض می کنم را طی چند جلسه با هم تمرین می کنیم و چون لازم است به خوبی متوجه آنها بشوید و تمرین کنید در هر جلسه تنها یک راهکار را ارائه می دهم . جالب است بدانید در ذهن همه ی افرادی که فکر می کنید هیچ مشکلی در این زمینه ندارند هم همین اتفاق می افتد و اصلا کار ذهن این است که ما را با مسائل اطراف آشنا کند و در حقیقت ذهن کار یادآوری، بایدها ، انتظارات، آرزوها و مقایسه ها را بر عهده دارد ، این کارذهن سالم است و اگر اینطور نبود ذهن معیوبی به حساب می آمد مثل ذهن افراد عقب مانده ی ذهنی که هیچ کدام از این موارد و همچنین منافع و ضررهای احتمالی را خاطرنشان نمی کند و همین مراقبت اشخاص دیگر از آنها را ضروری می سازد. پس گفتیم کار ذهن فکر آوردن است، گاهی ذهن ما کمک شایانی به ما کرده و این قابل انکار نیست. ولی می دانید مشکلات ما انسانها از چه زمانی شروع می شود؟ وقتی در دام افکار و احساساتمان گیر می افتیم، یعنی وقتی به جای واقعیات بیرونی تنها به تجربیات ذهنی مان بچسبیم و افسار زندگی مان را به دست افکار و احساساتی که ذهن ایجاد می کند، می سپاریم. می دانید تفاوت شما و کسانی که مانند شما با این مسئله روبه رو نیستند چیست؟ اجازه دهید با یک مثال این موضوع را برایتان توضیح دهم، تصور کنید شما بالای یک پل ایستاده اید روی این پل زندگی شماست، هر آنچه که به آن مشغولید و برایتان اهمیت دارد، چیزهای بسیاری برایتان مهم هستند، تحصیل، رابطه با همسر، روابط بین فردی، علایقتان و حتی فرزندتان (همه ی چیزهایی که برایتان مهم است ، در این دوره ی سنی به آن مشغولید و برایتان مهم می باشد ). از پایین پل هم چند قطار باری در حال عبور هستند شما خصوصیات قطارهای باری را می دانید، روی آن باز است ، سر و صدای زیادی دارد و موادی مانند زغال زنگ حمل می کند، اما این قطارهای باری در زندگی شما مانند ذهنتان عمل می کنند و چیزهایی مانند افکار و احساساتتان را حمل می کند مثلا در یکی از واگن های آن این فکر است که که چرا همسرم به جای اینکه به فکر زندگی شخصی خودش باشد خواهرش را که میتونه به دانشگاه بره را باید برسونه ، نکنه این شماره تلفنی که نوشته شماره یک خانم باد و چون همسرم نخواسته من آن را ببینم خط خطی اش کرده، هیچ وقت نمی تونم حرف دلم را به همسرم برسانم ، اگر با مردی که تفاوت سنی کمتری داشتیم ازدواج کرده بودم خوشبخت تر بودم، بقیه دوستام زندگی عاشقانه تری دارند و ..، کاری که الان انجام می دهید این است که به محض اینکه واگن این قطار با سر و صدا به پل نزدیک می شود، به خاطراینکه از محتویات واگن سر دربیاورید خودتان را از بالای پل پرت می کنید توی واگن، اما وقتی در واگن افتادید چه اتفاقی می افتد؟ غیر از این است که همه تنتان با زغال سنگ آغشته می شود و جز آن چیزی نمی بینید؟ و از آنچه بالای پل در جریان است بی خبر می مانید... این درست مثل وقتی است که واگنی که افکار و احساساتتان را حمل می کند، و با سرعت به شما نزدیک می شود و سر و صدایش هم خیلی اذیتتان می کند را می بینید و به محض اینکه نزدیک شد و آن فکر فشار زیادی به شما وارد کرد، خودتان را از بالای پل به داخل آن پرت می کنید، الآن در واگن هستید و فقط افکارتان را می بینید مثل آن که حقیقت محض است و اتفاق دیگری که افتاد این است که از آنچه در بالای پل مشغول آن بودید باز می مانید، با فکرتان قاطی شده اید و چون بر شما غالب شده نمی دانید و نمی توانید آن طور که باید به رفتار همسرتان و دیگران واکنش نشان دهید. تنها چون با فکر اینکه همسرتان به نظرات شما اهمیت نمی دهد قاطی می شوید جز خشم و عصبانیت چیز دیگری نمی توانید ببینید و ضعفتان بیشتر جلوه می کند. اما اگر همچنان که بالای پل ایستاده اید و به کارهایتان مشغولید اجازه دهید، این قطارها بیایند سر و صدا و اذیتشان را هم بکنند، خودشان هم می روند، ممکن است باز هم قطار دیگر که حامل فکری جدید است بیاید ولی شما فقط آنها را از بالای پل مشاهده می کنید ولی با آنها قاطی نمی شوید البته اذیت می شوید ولی مطابق با آنها عمل نمی کنید ذهن شما از دنیای واقعی و بیرونی جداست. خب قرار شد به افکارتان فقط نگاه کنید، پس این هفته یک تکلیف دارید آن هم این است که وقتی یک فکر یا احساس اذیتتان می کرد و به شما فشار می آورد که درستی اش را بررسی کنید آن را به عنوان واگن قطار نگاه کنید که همانطور که آمده خودش هم می رود و شما کارهای مهم تری دارید که باید به آنها رسیدگی کنید و جدای از محتوای فکرتان در مقابل اتفاقی که باعث شده این فکر در ذهنتان به وجود بیاید چه کاری می توانید انجام دهید. فقط توجه داشته باشید که الآن انتظار ندارم با همه¬ی افکارتان به این شیوه برخورد کنید فقط این هفته چند مورد که خیلی هم مهم نبودند و واگن های کم سر و صداتری بودند را انتخاب کنید و اجازه دهید محتویات ذهنی تان همانطور که شما از بالای پل به آنها نگاه می کنید، اذیتشان را بکنند و بروند.اما اگر افکارتان را فقط مشاهده کردید مطمئنا بلاتکلیف می مانید که حال باید چه کار کنم اگر قرار است به فکرم واکنش نشان ندهم پس باید چه کار کنم . این دقیقا موضوعی است که در بالای پل چه کاری باید انجام دهید، بعد از فهم و تمرین این موضوع به آن خواهیم پرداخت؟ پس وقتی معنای استعاره را خوب متوجه شدید و تا حدی توانستید افکار و احساساتتان را فقط به عنوان یک فکر بدانید (البته این قسمت نیاز به تمرین زیاد دارد) و در عمل ذهنتان را به مثابه ی واگن های قطار در حال حرکت تجربه کردید، می توانید تجربیات این هفته تان را مجددا ارسال کنید، تا قدم های بعدی را برداریم. موفق باشید.