المسیر الجاریه :
آقای نویسنده، کهنه کار است
قضیه خیلی ساده بود. ب می خواست کوتاه ترین داستان دنیا را بنویسد. چهل و هشت سال پیش میز دو نفره ای گوشه کافه مولن روژ برگشته بود این را به بهرام صادقی گفته بود.
صوت ربا
چیزی به چهاردهم ماه نمانده. می روم خیلی صریح به پدرم می گویم که نمی خواهم روز تولدم توی خانه بماند. قضیه خیلی ساده است. پدرم پیر شده و حرف هایش شرمنده ام می کند.
تلویزیونی
از هر دو طرف که به خانواده ام نگاه کنی ژن آرتیستی توش هست اما مقدارش کمه. برای رسیدن به یه گوله نمک، یه ذره قناسی باید چاه عمیق بزنی. یه رگه باریک لرزون،
اشتها
اوضاع آن طور که فکرش را می کردم پیش نرفته بود. دیر وقت دوشنبه شب، مزاحم رئیسم شده بودم که خیلی محترمانه تقاضای اضافه حقوق کنم اما بحث یک جوری برعکس شده بود و
نقره ای
چهار پنج ماه بود که آمده بودیم خانه جدید و هنوز با محل آشنا نبودیم. می خواستم موهای دخترم را کوتاه کنم. رفتیم به نزدیک ترین آرایشگاهی که نزدیک خانه بود
اگر زنبورها نبودند
گفت: «پنج دقیقه پشت سر هم بگوید پنگال!» گفتم: «پنگال، پنگال، پنگال، پنگال، پنگال.» پرسید: «سوپو با چی می خوری؟»گفتم:«چنگال!»
اعترافات یک تَردست
چند روز پیش دخترم از پیش دبستانی اش کتابی امانت گرفت به اسم «مادر شاغل من». روی جلد کتاب، کاریکاتور یک جادوگر بود. همان طور که سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم
قصه های جامانده
زونکن بزرگ کارتهای دانشجویی پیدا شده در ماه مهر، گونی چترهای پیدا شده در فصل بهار، ظرف و لباسهای نوی پیدا شده در اسفند، کتابهای جامانده از دانش آموزان و دانشجویانی که
اسکوپ های خوشحالی
رو به روی مغازه پر از شهرک است؛ دریاکنار و خزرشهر ولی پشت مغازه روستاست، اسلام آباد و اوجاکسر. پشت مغازه پر از مرغ و خروس و احشام و شالیزار است
واقون به هوا رفت
در سالون کشتی هر کس به کاری مشغول. یکی روزنامه میخواند. دیگری پیانو میزند. یکی با یکی صحبت دارد و چون دو نفر فرنگی پرگویی خیلی حرف میزنند. حقیقتاً گوش و زبانم